چنگ می زند به سینهام، این بیکرانه خواهش بودن.
این روزها سبکم سبکتر از همیشه، مثل سالهای دور آن وقتها که عشق برایم شکلی چنین نداشت و تمنا برای هیچ نبودن.
چنگ میزند آن دم تماشا، آن خندهی محو و آن نگاه روبرو.
چنگ میزند و سکوت میکند. دلم پرواز نه راه رفتن میخواهد، قدم زدن با گامهای کوچک و تماشای جهان بیکرانه.
دلم، دلم، دلم، کجا گمت کردهام که چنین آورهای. کجا دستت را نگرفتم و پا به پایت نیامدم که اینقدر دوری، آه دلم دلم دلم .... مرا ببخش من هنوز هم دیگری را و هوس را بیشتر از تو میخواهم و هربار زخمیست که به جان تو مینشانم.
آه دلم.... چرا حواسم به تو نبود؟ چرا گمت کرده بودم؟ چرا بغلت نکردهبودم نازک قشنگ و کوچک من. تنها داشتهام و تنها سرمایهام. چقدر این سالها چنگ به رویت کشیدم و ندیدم. چقد ر ظلم در حقت روا کردم.
آه دلم مرا ببخش. خودت را نشانم بده.