اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۱۶ مطلب در فروردين ۱۴۰۳ ثبت شده است

صدای یخچال قطع شده، احتمالا بغد از بمب مغناطیسی همینقدر سکوت رو تجربه خواهیم کرد. دلم آشوبه. از دورها صدای خوش و بشی میاد که گویی مهمان به خانه‌ای آمده. از خانه‌ی بغلی صدای کودکانه‌ی پسرکشان می‌آید. از دورها صدای خنده. 

آرامش پیش از طوفان. پروازها معلق شده. قرار است گویا همین روزها پاتکی بزنند و من دارم به تک تک خودمان فکر می‌کنم. به سوریه، به اوکراین، به افغانستان، به غزه، به ... همه‌ این دیارهای جنگ‌زده. به کودکیِ ما. به نوجوانی و جوانی‌ا که د جنگ داخلی ذشت. به میانسالی که لز ساه‌ جنگ سو سو می‌زند.

فرداها چه خواهد شد؟

۰ نظر ۲۹ فروردين ۰۳ ، ۲۰:۴۴
آنی که می‌نویسد

نتیجه‌ی دکتری اومد. میم ۳ام شد. خوشحالم و خیالم جمع شد. امروز جز پرخوری، بقبه‌اش همه خوب بود.

۱ نظر ۲۸ فروردين ۰۳ ، ۲۲:۴۷
آنی که می‌نویسد

و شب رسید. ۲۴ ساعت از اون حمله گذشت. هیجانم فرو نشست. دارم فکر می‌کنم وقتی قراره به همه بکی میاییم میزنیم، حتی به آمریکا، و طبعاً قرار نیست اتفاقی بیفته، چون اونا آماده‌ی دقاعند، چرا اینقدر حیف‌و‌میل کردی؟ مقتدرانه با صدتا نمیشد؟ اینهمه ولخرجی برای هیچ؟ 

حالا اصلا به من چه؟ مگه واسه سایر ولخرجیا کسی جوابگو بود!

از خودم ام؛ روح تشنه و گرسنه‌ام هرجایی سرک می‌کشه. پیِ یه چسه [با عرض پوزش] عشق. از عشق ایام کودکی‌ام که عمو کوچیکه بود تا حالا که دیگه این کلمه معنایی برام نداره اما طلبش همچون عادتی روی روحم تتو شده.

من چرا خلاصی ندارم از این طلب؟ چون بلد نیستی زندگی کنی. چون تنها راه فرار غیر از خودکشی همین عشق‌ورزیه. و تو چهل سالته و زندگی کردن رو یاد نگرفتی و همش فرار می‌کنی.

راستش نگران آشی‌ام که برامون پختن، اسرائیل و برو بچ‌شون.

۰ نظر ۲۶ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۱۷
آنی که می‌نویسد

هی اون غم داره بزرگ و بزرگتر میشه. تصور اینکه آ خواهد رفت خیلی حال خراب کنه. 

اما آیا واقعاً همینه؟ رفتار دیروز م‌ر، اینکه فردا جلسه داریم و من مقاله رو نخوندم و هنوز دستم به کاری نمیره، اینکه ... با م‌ح خراب کردم. اینکه هیچ کسی نیست. هیچ کس. یا هست مثل م‌ح و من توانش رو ندارم. اینکه ... خودم هنوز نمی‌دونم چی می‌خوام... کلافه‌ام ... خسته‌ام از خودم .... هیچ چیز به اندازه‌ی خودم بد نیست. 

چقدر از خودم ناراحت، عصبی، کلافه و اینام ...

چرا انقدر به هیچی نمی‌رسم.

چرا انقدر با زندگی لاس می‌زنم.

چرا آدم نمیشم. پاگیر نمیشم. بند نمیشم. 

....

چقدر از خودم خسته‌ام.

باید برم سیگاری بکشم. 

این زندگی انگار مال من نیست.

 

یه جایی (در می-دسامبر) گریسی با تعجب از الیزابت می‌پرسه: یعنی یه وقت‌هایی هیچ کاری نمی‌کنی و همینجوری میشینی به گذشته فکر می‌کنی؟

یه تعجبی هم می‌کنه که آدم خجالت میکشه، در حالی که انتظار اینه کسی که خجالت می‌کشه باید اون باشه

۰ نظر ۲۶ فروردين ۰۳ ، ۱۳:۲۳
آنی که می‌نویسد

قبل کرونا و در ایام جوانی هی میشستیم پای صحبت با دوستان من می‌گفتم دلم می‌خواد زندان، همه‌گیریِ طاعون و جنگ جهانی رو تجربه کنم. همه می‌خندیدند، خودم هم. برای من اما جدی‌ترینشون زندان انفرادی بود. دو تای دیگه خدا رو شکر محقق شد. دیشب اخبار جنگ رسید. به نحو عجیبی با اینکه دلِ خوشی از این حکومت ندارم و کینه‌ای هم با اسرائیل ندارم، لذت بردم. یک حرکت سلحشورانه و شجاعانه و شاید کله‌خرانه به زعم برخی (من اینجور فکر نمی‌کنم) بود. لذت وافرش بخاطر حرکت ماکیاولیستیِ ایران بود. گمونم هر کاری می‌کرد اون اتفاق موثر رو لااقل در بلند مدت نمی‌دیدیدم اما الان خوش‌بینم. سوای این بحث گشت ارشاد و دلِ خونی که از حکومتیان دارم شاید از معدود بارهاییه که تحسینشون می‌کنم. 

برگردم به خودم؛ کرونا رو هم که هنوز داریم. می‌مونه زندان. داره کودک درونم میگه الان وقتشه. یه حرکت انقلابی کنی ببرنت انفرادی و بعد؟ خلاص از آرزوهای جوانی. شاید جا باز شه برای آرزوهای میانسالی! 

دلم اما هنوز با خبر رفتن آ مچاله‌ست. یه امیدی گوشه‌ی دلم بود که آ هم میاد و تو پژوهشکده و با هم کلی بحث و کار و ... آب سردی بود اون خبر، اگرچه براش خوشحالم. خیلی نه راستش. چون به فهم من اون آدم دنیای شلوغِ آکادمی‌های آمریکایی نبود. نمی‌دونم ... خیلی بایاسم. به هر حال روزگاری عاشقش بودم. همین حضورش و تماشاش هم غنیمتی بود که حیف ...

دیروز ف بهم گفت بیا آلمان. راحت و سه سوت پذیرش می‌گیری و تمام. دارم فکر می‌کنم به رفتن، باز هم. راستش بدون آ پژوهشگاه هیچ مفید فایده نیست. یه فضای منجمد و بی‌تحرکی میشه. باید تصمیم بگیرم. ۴۰ سالگی خیلی دیره ولی مگه نه که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه‌ست؟ باید برم. شاید بالاخره روزی هم پام رسید به یه آکادمی درست و درمون تو آمریکا. مثل س و آ. چرا یادم نبود آ رو بذارم تو لیست کسانی که بهشون حسودی می‌کنم؟ چون هیچ وقت حسودی نکردم، اونقدر محل تحسین بود که به حسادت نمی‌رسید. اون روی یه قله‌ی دوری وایساده که .... آه دست بردار. ماهی‌ات همیشه گنده‌ست ولی مگه نه که بکت تا آخر عمرش تلاش می‌کرد؟ 

کاش یاد بگیری!

 

۰ نظر ۲۶ فروردين ۰۳ ، ۰۹:۲۱
آنی که می‌نویسد

روزِ امروز یه جوری بودی بود. نه خوب بود و نه آنچنان بد. اما من شاکی‌ام. خونه شده بازار شام. حالِ هیچی رو ندارم. هر چیزی از چاله به چاه پریدنه. دلم یه موفقیت، یه سرخوشی، یه چیزی که بشه آرومم کنه رو می‌خواد. ۲۵ روز از سال نو گذشت که ۷ روز اولش سرخوش بودم و سوداها در سر می‌پروروندم. بعد رسید به فصل بی‌عملی و حیرانی در میون اونهمه برنامه. حالا بی‌عملیِ محضه. نه برنامه نه بی‌برنامه. 

مر می‌گفت آ داره میره آمریکا. پوزیشن گرفته. دلم گرفت. شاید امروزِ معمولی‌ام از همونجا بادش خالی شد. آ داره میره آمریکا. چه امیدهایی اما نه برای ما. 

هوووف.

خسته و درمونده‌ام. دلم می‌خواد یه خواب خوب ببینم که کلب بهم خوش بگذره. خیلی وقته بهم خوش نگذشته.

امشب شام نخوردم. مسواک و روتین هم تعطیل. امشب می‌خوام کثافت بخوابم.

امروز به م‌ح گفتم نه. 

دیشب فیلم می دسامبر رو دیدم و گیج زدن.

امروز خسته و بی‌رمق بودم.

و راستش هیچکدام اینها تا قبل از مهاجرت آ به آمریکا برایم آنقدرها مهم نبود که الان حس می‌کنم کوه غمی روی کمرم گذاشته این خبر.

آه. چه امیدها ... اما نه برای ما. و اصلا برای کی؟

چرت مخضه. هرکی هم امید داره خره. زندگی خودش تعبیر یأسه

کی گفته باید زندگی کرد؟ کی گفته ...

۱ نظر ۲۵ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۲۲
آنی که می‌نویسد

گندی جدید!

چرا واقعاً ؟ چرا به هبچ کسی نه نمی‌گی؟ از خردی طبع‌ام است شاید. آن منِ سرگردان. منِ بی‌هدف که نه با خود خوش است و نه با دیگری. سردرگم. مانده و دست بسته. 

راستش این ایام سخت گذشت.

افطار به می کرد برم پیر خرابات.

مستم و حالیم نیست. هست‌ها ولی نیست. آخه م‌ح؟ چرا؟؟!!

گند بزنن تو این نفسِ همیشه تشنه‌ات. این نفسِ همیشه خواهش‌گر و بی‌ملاحظه و بی مبالاتت. 

آخه با آدمی که هیچ چی تو زندگیش معنا نداره و درعین حال همه چیز معناداره و حتی مهمه چطور می‌تونی حرف بزنی؟ چطور می‌خوای بهش بگی عقلایی رفتار کردن  رو بهش بفهمونی. حالا هزاری بیا بگو اکس‌پست ببین، اکس‌آنته تصمیم بگیر. این آدم مغزش رو گذاشته رو طاقچه و  ...

تو روحم. 

تو روحم.

کاش این مزخرف نیومده تموم بشه.

۱ نظر ۲۳ فروردين ۰۳ ، ۲۲:۵۶
آنی که می‌نویسد

چند تا چیز:

دیشب مامان‌اینا افطار خونه‌ی ما بودند. بد نگذشت و همه چیز با نظم و ترتیب خوبی انجام شد.

بعد از اون هم مطابق معمول یه حال افسرده پیدا کردم که دلم می‌خواست وارد رابطه‌ی تازه‌ای بشم. نمی‌دونم چرا هر بار با مامانینا هستم بعدش افسرده میشم، و بعد از هربار که میان خونمون من یه رابطه‌ی مسمومی رو با فشاری رو سرم شروع می‌کنم.

بله امروز قرار دیداری دارم با اون ۱۱ایه (امیدوارم بعدها یادم بمونه منظورم کی بوده). بعد هم با بچه‌ها قراره بریم نمایشگاه نقاشی. اولین باریه که بعدِ سال‌ها با چند نفر قراره جاییی برم. اوج قرارهام دو نفره بود. یادم نمیاد حداقل تو ده سال گذشته چنین قرار شلوغی داشته بوده باشم. 

امروز فهمیدم بنت مُرد. درواقع خبر واسه سه روز پیش بود و شش روز پیش در فرایند اتونازی تموم کرد. وقتی این رو شنیدم دلم صفا گرفت. اون آدم با اونهمه کار و پژوهش، بعد با خیالی آسوده تصمیم گرفت تموم کنه. رفت احتمالا دراز کشید و تمام. چه خوش احوالی. به گمانم بهترین مرگ همینه. قبلتر فکر می‌کردم باید آگاه باشم به مرگ، بعدتر فکر کردم نه مرگ ورای اون فانتزی‌ایه که تو فضای ایدئولوژیک بهمون گفته بودند، پس آرزوم این بود که تو خواب و بی‌خبر بمیرم. مدتیه میبینم این فرایند اتونازی داره فراگیر میشه و دارم فکر می‌کنم کاش جور دیگه‌ای نمیرم، که این مدل مردن اجتماع همه‌ی اون خواسته‌های پیشینمه، مضافاً اینکه غافلگیر نمیشی، خودمداره، دردش در قیاس با خودکشیِ حلق‌آویز و یا قرص و اینا خیلی بهتره. میمونه فقط زمانش. 

می‌دونی چیه؟! شاید اتونازی‌هایی که ما می‌شنویم چون مربوط به آدم‌های بزرگه این تصور رو در من شکل داده که تصمیم به اتونازی بایستی بعد از یه زندگی پربار مثل بنت گرفته بشه. اما خب خوب که نگاه کنی برای آخرین مرحله از بودنت هم داری الکی قید و بندهایی رو به خودت تحمیل می‌کنی که برساخته‌ی اجتماع و زمانه و ... هست. وا بده.

کاش همین الان یه بلیط بخری بری کانادا و بستری بشی و تمام. 

این فانتزی جدیدمه و شاید تنها چیزی که الان می‌خوام همینه.

 

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود.

۰ نظر ۱۸ فروردين ۰۳ ، ۱۰:۲۷
آنی که می‌نویسد

امروز چطور بود؟

دیشب با مستیِ از سر پریده تا ساعت دو بیدار بودم، صبح حوالی شش و نیم هم بیدار شدم با یه سر درد وحشتناک بعد نه قهوه جوابگو بود نه قرص. بعد از ظهر خوابیدم و بیدار که شدم سر دردم رفع شده بود. آشپزی برای مهمانی فردا. یه سری کار، جلسه‌ی آنلاینِ سنگین با کلی مطالب فشرده. الان لهِ‌له‌ام  و دلم عاشقی می‌خواد. یه بازی جدید. یه همبازی جدید. 

دیروز م در کانالم عضو شد، ریمووش کردم. واقعا حوصله‌ی اونو ندارم اگرچه حسم همیشه بهش ناب بوده. دلم برای کاف هم تنگه. برای سین هم. برای خودم هم. 

مدتیه خیلی ضعف روحی دارم. سریع حالم بد میشه. با هر اتفاقی گلوم فشرده میشه. در قیاس با چند روز پیش‌ها خیلی بهترم. چقدر دووم میاره نمی‌دونم. از اون همه رنج کلافه‌ام. من یه دوقطبیِ بیچاره، یه بیش‌فعال منفعل، یه برون‌گرای افسرده، و یه اسکیزوفرنِ درونگرام.

همین.

۰ نظر ۱۶ فروردين ۰۳ ، ۲۲:۴۳
آنی که می‌نویسد

تا خر خره خوردم و نوشیدم. مستعدِّ اعتیادم به شدت. احساس عف چه در جان و تنم، و چه در ذهنم مستأصلم کرده. می‌دانم که باید طاقت بیاورم تا بگذرد، اما کلافه‌ام. نمی‌خواهم به روزهای خوب برسم، روزهایی که نوید روزهای شومی دیگرند. خسته‌ام از اینهمه فراز و فرود. 

امشب آنقدر نوشیدم که قلبم در قفسه‌ی سینه بند نیست. شاید بد نباشد پروپرانولولی هم بالا ببرم.

 

دلم بکت می‌خواد. بکت بخونم و بگم آخیش، فقط من نیستم که اینقدر بدبخت و مستاصلم. آره باید بکت بخونم. دلم یه اسپرسو دبل می‌خواد. شایدم دو تا. دلم می‌خواد درس بخونم. دلم برای درس‌هام تنگه. دلم می‌خواد پناه ببرم به کتاب. ولی جونش رو ندارم. مغزم، تنم، ... هیچ کدوم همراهی نمی‌کنند. 

خسته‌ام.

۰ نظر ۱۵ فروردين ۰۳ ، ۲۲:۴۴
آنی که می‌نویسد