گزارشِ اول صبحی
قبل کرونا و در ایام جوانی هی میشستیم پای صحبت با دوستان من میگفتم دلم میخواد زندان، همهگیریِ طاعون و جنگ جهانی رو تجربه کنم. همه میخندیدند، خودم هم. برای من اما جدیترینشون زندان انفرادی بود. دو تای دیگه خدا رو شکر محقق شد. دیشب اخبار جنگ رسید. به نحو عجیبی با اینکه دلِ خوشی از این حکومت ندارم و کینهای هم با اسرائیل ندارم، لذت بردم. یک حرکت سلحشورانه و شجاعانه و شاید کلهخرانه به زعم برخی (من اینجور فکر نمیکنم) بود. لذت وافرش بخاطر حرکت ماکیاولیستیِ ایران بود. گمونم هر کاری میکرد اون اتفاق موثر رو لااقل در بلند مدت نمیدیدیدم اما الان خوشبینم. سوای این بحث گشت ارشاد و دلِ خونی که از حکومتیان دارم شاید از معدود بارهاییه که تحسینشون میکنم.
برگردم به خودم؛ کرونا رو هم که هنوز داریم. میمونه زندان. داره کودک درونم میگه الان وقتشه. یه حرکت انقلابی کنی ببرنت انفرادی و بعد؟ خلاص از آرزوهای جوانی. شاید جا باز شه برای آرزوهای میانسالی!
دلم اما هنوز با خبر رفتن آ مچالهست. یه امیدی گوشهی دلم بود که آ هم میاد و تو پژوهشکده و با هم کلی بحث و کار و ... آب سردی بود اون خبر، اگرچه براش خوشحالم. خیلی نه راستش. چون به فهم من اون آدم دنیای شلوغِ آکادمیهای آمریکایی نبود. نمیدونم ... خیلی بایاسم. به هر حال روزگاری عاشقش بودم. همین حضورش و تماشاش هم غنیمتی بود که حیف ...
دیروز ف بهم گفت بیا آلمان. راحت و سه سوت پذیرش میگیری و تمام. دارم فکر میکنم به رفتن، باز هم. راستش بدون آ پژوهشگاه هیچ مفید فایده نیست. یه فضای منجمد و بیتحرکی میشه. باید تصمیم بگیرم. ۴۰ سالگی خیلی دیره ولی مگه نه که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازهست؟ باید برم. شاید بالاخره روزی هم پام رسید به یه آکادمی درست و درمون تو آمریکا. مثل س و آ. چرا یادم نبود آ رو بذارم تو لیست کسانی که بهشون حسودی میکنم؟ چون هیچ وقت حسودی نکردم، اونقدر محل تحسین بود که به حسادت نمیرسید. اون روی یه قلهی دوری وایساده که .... آه دست بردار. ماهیات همیشه گندهست ولی مگه نه که بکت تا آخر عمرش تلاش میکرد؟
کاش یاد بگیری!