میگفت: غمِ عشقش ده و عشقش و ده و بسیارش ده.
دارم فکر میکنم چه نفرینی از این هواناکتر؟ عشق؟ خب مخدرِ شیرین. غمِ عشق؟ شاید چیزی از خانوادهی قهوه از نوع مرغوب و البته گیراتر و دلچسبتر. بسیار و کم هم گمانم ندارد. یکبار پایت بلغزد، بعید است نجاتی ممکن باشد. تا تهِ عمرت میسوزی. از چه؟ از همان طعم مرغوب و مسکن و دلچسب و گیرایی که البته خودت فقط مییدانی که به کمال نبوده، و تو آنچه میجویی نه صرفِ تکرار که کمالاش است. مثل جاودانگی. هیچ گاه به چنگ نمیآید. گه توی روح اونی که اول بار سرِ کِس رو گرفت و کشید و کشید و کشید، و بعد رهایش کرد. گه تو روحش. حالا اون کس میخواد پدر و مادرت باشند که ورانداختنت، یا اون محبوبی که در لذتی شربکت کرد که راه بازگشت نداری.
گردن که بیاندازیم اما این فلاکتی که در آنیم؟!
من که میدونم خودم حالم یه سری نوسانات هورمونیه. اما نکنه واقعا دل به دل راه داره؟ نکنه واقعا یکی (!) به من فکر میکنه؟ نکنه ...
خیلی خری با چهل سال سن و روزگارِ به این گهی داری تو زبالهی زندگی پیِ گنج میگردی. کسی در جوی پست بدنبال مروارید نگردد نابخرد.
نه تو برای کسی مهمی، نه کسی برای تو. حق مطلب همینه و تو فقط مشغولی.
پینوشت: انگار وقتی کامنتها رو باز میکنم نوشتنم وجوه دیگهای به خودش میگیره.
اعتراف یا شرح کاوقع یا هرچی، یه گه دیگهست.
++ حتی الانم دارم با تصور مخاطب مینویسم و ... بله. دروغ نمیگم اما فیگورم بیشتره.