اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۱۶ مطلب در فروردين ۱۴۰۳ ثبت شده است

می‌گفت: غمِ عشقش ده و عشقش و ده و بسیارش ده.

دارم فکر می‌کنم چه نفرینی از این هواناک‌تر؟ عشق؟ خب مخدرِ شیرین. غمِ عشق؟ شاید چیزی از خانواده‌ی قهوه از نوع مرغوب و البته گیراتر و دلچسب‌تر. بسیار و کم هم گمانم ندارد. یکبار پایت بلغزد، بعید است نجاتی ممکن باشد. تا تهِ عمرت می‌سوزی. از چه؟ از همان طعم مرغوب و مسکن و دلچسب و گیرایی که البته خودت فقط میی‌دانی که به کمال نبوده، و تو آنچه می‌جویی نه صرفِ تکرار که کمال‌اش است. مثل جاودانگی. هیچ گاه به چنگ نمی‌آید. گه توی روح اونی که اول بار سرِ کِس رو گرفت و کشید و کشید و کشید، و بعد رهایش کرد. گه تو روحش. حالا اون کس می‌خواد پدر و مادرت باشند که ورانداختنت، یا اون محبوبی که در لذتی شربکت کرد که راه بازگشت نداری.

گردن که بیاندازیم اما این فلاکتی که در آنیم؟!

 

من که می‌دونم خودم حالم یه سری نوسانات هورمونیه. اما نکنه واقعا دل به دل راه داره؟ نکنه واقعا یکی (!) به من فکر می‌کنه؟ نکنه ... 

خیلی خری با چهل سال سن و روزگارِ به این گهی داری تو زباله‌ی زندگی پیِ گنج می‌گردی. کسی در جوی پست بدنبال مروارید نگردد نابخرد. 

نه تو برای کسی مهمی، نه کسی برای تو. حق مطلب همینه و تو فقط مشغولی. 

 

 

پی‌نوشت: انگار وقتی کامنت‌ها رو باز می‌کنم نوشتنم وجوه دیگه‌ای به خودش می‌گیره. 

اعتراف یا شرح کاوقع یا هرچی، یه گه دیگه‌ست.

++ حتی الانم دارم با تصور مخاطب می‌نویسم و ... بله. دروغ نمی‌گم اما فیگورم بیشتره.

۲ نظر ۱۳ فروردين ۰۳ ، ۱۴:۱۲
آنی که می‌نویسد

اول جواب سلام: سلام.

دوم اونقدر نوسانات خلقی‌ام شدیده که به ساعت و نیم ساعت هم نمی‌رسه. درواقع عمدتا مچاله‌ام، اگر هم چیزی خلقم رو تغییر بده و من رو از خودم به در آره، نهایت ۵ دقیقه توم میمونه. احساسم اینه در شرایط بحرانی‌ای هستیم دو تامون. باید برم سراغ دکتری چیزی. این قرص‌ها و این تمرین و تلاش هیچ جوری جواب نمی‌ده. اوجِ حال خوب همون ۸ روز اول بود که به خور و خواب گذشت. راستش همونم کلافه کننده شده بود. احساس می‌کنم نیاز به یک هیجان و اینجکشنی در زندگی داریم. مثلا سفر شاید کمک کنه، یا نتایج کنکور. ولی هیچ معلوم نیست. دو تامون تو خودمون داریم مچاله میشیم. اون از اوضاع بیرون و تنش‌های بین‌المللی، اون از اوضاع داخلی و اقتصاد و شلم شوربای مملکت. این از خمودگیِ تموم نشدنی ما. انگار هیچ، مطلقا هیچ چیزی نمی‌تونه ذره‌ای اوضاع رو بهتر کنه. انگار فقط داریم زور می‌زنیم زیر این فشارها له نشیم. و چرا؟چرا باید ادامه داد؟ بس نیست؟ 

دارم به اوضاع آدم‌های در جنگ‌های قبلی و الان فکر می‌کنم. فرق ما با اونا چیه؟ 

چرا ... خسته‌ام. نمی‌خوام کم بیارم، ولی راستش کم آوردم. دیگه کم آوردم.

الان که تصوری از بهبود برام ممکن نیست. تخیل در من مرده و من یک آدم اتمیزه‌ی منفردِ مچاله‌ و بی‌هویتم و بقول آرنت مستعد هرجور شری.

 

۰ نظر ۱۱ فروردين ۰۳ ، ۲۱:۰۶
آنی که می‌نویسد

چون پی‌ام‌اس داره میرسه به گلوم. چون دلم یه نفر رو می‌خواد. یه آدم. چون حالم بده. و چون حسودیم شد به دار و زندگی عین عین.

چون؟ نمی‌دونم، چون از خودم ناراضی‌ام؟

باز شروع شد. تازه ۸ روز گذشت. ۸ رو فقط حالم میزون بود و باز داره خراب میشه. شاید چون فقط پی‌ام‌اس‌ام! امابعیده :/ به نظر دارم همون آدم سابق میشم.

تارزان‌اینا هم برگشتن. شنیدن صداش بد هم نیست تا وقتی رو اعصاب نره :)

۱ نظر ۰۸ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۰۰
آنی که می‌نویسد

انقدر سرِ برنامه ریختن برای سال خودم رو درگیر جزئیات و پراکندگی‌ها کردم که اصلاً نمی‌دونم چی به چیه. دلم می‌خواد فقط همه رو بذارم کنار و یا هیچ کاری نکنم و یا کارهای قدیمم رو ادامه بدم. 

ولی اونقدر وسوسه‌ها ریختم تو برنامه‌ی سالِ جدیدم که حیفم میاد به این زودی و کاملاً دست‌ نخورده کنار بذارمشون.

 

دو روزه که صبح یه کوچولو از میزم طراحی می‌کنم. از طرفی هم چند تا برنامه‌ی آوانگارد و هیجان انگیز دارم که اصلا نزدیک شدن بهشون یا خوندنشون رو دفترم هم بهم استرس میده.

 

گمونم باید یه چند روز باقی مونده رو هم بدون فشار و ناراحتی بر سر هیچ کاری نکردن، یه کم خودم رو جدی پایبند به برنامه کنم، بلکه از تلنبار شدنش گوشه‌ی مغزم و اشغال رمم بکاهه.

حس عجیب و خوشایندیه و عجیب‌تر که پی‌ام‌اس‌ام ولی عجالتاً من شعور همه آفاق هستم.  و دلم می‌خواد خورشید رو با دست بگیرم.

 

آها یه چیزی؛ دیشب با م رفتیم کوچه‌ خیابون گردی (سهروردی) بعد دیدم چه اصلا حوصله‌ی آدم‌ها رو ندارم. حالا شاید اصلا واسه اون پی‌ام‌اس باشه و رگه‌هایی که بر وجودم زده. 

دیگه اینکه خداوندگارا چقدر هیجان برای زندگی دارم! می‌دونم همین روزها و ساعت‌هاست که یک سوزنی این بادکنکی که داره بالا می‌ره رو سوراخ کنه و فیسسسس ...

ولی بذار فعلا از این معدود روزهای خوب زندگی که معمولا هم تو همین یکی دو ماه دست میده بهره ببرم تا بعد از شعور همه آفاق شیفت کنم به عنی که بودم :)

۰ نظر ۰۸ فروردين ۰۳ ، ۰۶:۱۹
آنی که می‌نویسد

امروز و در واقع الان تا شاید یک ساعت بعد، اولین لحظاتی‌ست که در سال جدید تنها شدم. 

رصد:

اولش چند تا پیام و گردش در فضای مجازی. بعد به سرم زد برم بیرون و سیگار بکشم که خب نه حال دارم نه ماشین و این اطراف هم جایی برای قدم زدن پیدا نمیشه. بعد دلم هوایی شد، که احتمالا به واسطه‌ی حسِ تنهایی و آزادیِ و عاداتی از گذشته در ذهن. 

تا اینجا این بود مواجهه‌ی من با تنهایی. یه جور فرارِ ملو از اون. چرا؟ عادت ندارم؟ الانم که اینجام.

قطعا برای هرکدوم از  اون فکرها نیاز به تنهایی ندارم. اما وقتی تنها شدم با یه حسِ خوب که آخی سکوت و تنهایی، ذهنم رفت سراغ اینها.

عجب تناقضی! قضاوت قرار شد نکنی و فقط مشاهده کنی یا در نهایت مشاهداتت رو واکاوی برای اصلاح آینده، کنی.

فعلا قرار اینه.

ولی واقعا می‌خوام تنها بشم که چه؟

شاید یکیش آرامشه از حضور نداشتنِ کسی! ولی خب می‌دونم این آرامش خیلی فانتزیه چون طولانی شدنش دیگه آرامش نیست.

برم ببینم بعد از الان چه می‌خوام بکنم.

۰ نظر ۰۵ فروردين ۰۳ ، ۱۱:۱۶
آنی که می‌نویسد

هزار هزار آرزو و هدف و کوفت و زهر مار اما نه برای مایی که تو این مملکتیم.

وقتی روز به روز داری فقیر و فقیرتر میشی. وقتی هر ماه نگرانِ ماه بعدی. وقتی گوشت خیلی وقته نخریدی. ...

چی بگم واقعا.

 

آها اینو بگم که رفته بودم نمایشگاه. نمی‌دونم نوشتم این رو یا نه. کاف رو با ش دیدم. تا شب سال باهاش کلنجار رفتم. بعد هم بوسیدمش و کنار گذاشتمش.

امیدوارم هرچه زودتر از دفترِ روزهام حذف بشه و بشه یه خاطره.

امروز فرامرز اصلانی هم رفت.

امروز یه مداد نوکی رو شکوندم تا ببینم مشکلش چیه و خب دیدم قابل ترمیم نبود و خوشحالم که شکوندم و دیدم که درست بشو نیست، دیدم توش چه خبره و ...

آیا اشاره‌ای به کاف داشتم؟ نه ولی انگار بی‌ربط هم نیست! حال ندارم بسطش بدم.

 

نگرانم. نگران قحطی و فقری بزرگتر که جلوی چشمامه. ولی اگر بترسیم همه چی رو راحت می‌بازیم. نباید بترسم. و چه باید بکنم؟ 

نمی‌دونم.

آخیش اینجا چقدر دوباره خودمم و حودم و مال خودم شد.

 

 

آخا دارم تو چند تا دفتر برنامه‌ریزی و ... می‌کنم و امیدوارم بتونم تا آخر سال همین دست فرمون برم. فعلا همین ثبت هم برام قدم بزرگیه.

 

ساعت گوشی بازم تغییر کرد. روانیا.

باید دستی تغییرش بدم. نباید به زمان و روتینم خیانت کنم.

۰ نظر ۰۲ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۱۲
آنی که می‌نویسد