همینجور از همه چیز
هزار هزار آرزو و هدف و کوفت و زهر مار اما نه برای مایی که تو این مملکتیم.
وقتی روز به روز داری فقیر و فقیرتر میشی. وقتی هر ماه نگرانِ ماه بعدی. وقتی گوشت خیلی وقته نخریدی. ...
چی بگم واقعا.
آها اینو بگم که رفته بودم نمایشگاه. نمیدونم نوشتم این رو یا نه. کاف رو با ش دیدم. تا شب سال باهاش کلنجار رفتم. بعد هم بوسیدمش و کنار گذاشتمش.
امیدوارم هرچه زودتر از دفترِ روزهام حذف بشه و بشه یه خاطره.
امروز فرامرز اصلانی هم رفت.
امروز یه مداد نوکی رو شکوندم تا ببینم مشکلش چیه و خب دیدم قابل ترمیم نبود و خوشحالم که شکوندم و دیدم که درست بشو نیست، دیدم توش چه خبره و ...
آیا اشارهای به کاف داشتم؟ نه ولی انگار بیربط هم نیست! حال ندارم بسطش بدم.
نگرانم. نگران قحطی و فقری بزرگتر که جلوی چشمامه. ولی اگر بترسیم همه چی رو راحت میبازیم. نباید بترسم. و چه باید بکنم؟
نمیدونم.
آخیش اینجا چقدر دوباره خودمم و حودم و مال خودم شد.
آخا دارم تو چند تا دفتر برنامهریزی و ... میکنم و امیدوارم بتونم تا آخر سال همین دست فرمون برم. فعلا همین ثبت هم برام قدم بزرگیه.
ساعت گوشی بازم تغییر کرد. روانیا.
باید دستی تغییرش بدم. نباید به زمان و روتینم خیانت کنم.