چه میکنی؟ با زندگی لاس میزنم
هی اون غم داره بزرگ و بزرگتر میشه. تصور اینکه آ خواهد رفت خیلی حال خراب کنه.
اما آیا واقعاً همینه؟ رفتار دیروز مر، اینکه فردا جلسه داریم و من مقاله رو نخوندم و هنوز دستم به کاری نمیره، اینکه ... با مح خراب کردم. اینکه هیچ کسی نیست. هیچ کس. یا هست مثل مح و من توانش رو ندارم. اینکه ... خودم هنوز نمیدونم چی میخوام... کلافهام ... خستهام از خودم .... هیچ چیز به اندازهی خودم بد نیست.
چقدر از خودم ناراحت، عصبی، کلافه و اینام ...
چرا انقدر به هیچی نمیرسم.
چرا انقدر با زندگی لاس میزنم.
چرا آدم نمیشم. پاگیر نمیشم. بند نمیشم.
....
چقدر از خودم خستهام.
باید برم سیگاری بکشم.
این زندگی انگار مال من نیست.
یه جایی (در می-دسامبر) گریسی با تعجب از الیزابت میپرسه: یعنی یه وقتهایی هیچ کاری نمیکنی و همینجوری میشینی به گذشته فکر میکنی؟
یه تعجبی هم میکنه که آدم خجالت میکشه، در حالی که انتظار اینه کسی که خجالت میکشه باید اون باشه