حسم؟ دارم بالا میآورم. چرا؟ چون عروسکی توی دستهاش بودم، وول میخورد و میلغزید و میبوسید.
او رفته و حالا ترکیبی از عطرش، بوی عرق تندش و دود سیگارش را به جا گذاشته. پنجرههارا باز کردهام و خودم را رساندم به بالکن تا نفسی بکشم. سر و صورت و دهان و حلقم را از او شستم، لباسم هم بوی تنش را گرفته، دور میاندازمش. خاطره را هم با الکل شاید بشورم. هرچه بود نگذاشتم در من برود و این بد نیست، به شرطی که باز خریت نکنم.
این رابطههای تنانه کی تمام میشوند؟ دلم گفتوگو میخواهد و بس.