اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

حسم؟ دارم بالا می‌آورم. چرا؟ چون عروسکی توی دست‌هاش بودم، وول می‌خورد و می‌لغزید و می‌بوسید.

او رفته و حالا ترکیبی از عطرش، بوی عرق تندش و دود سیگارش را به جا گذاشته. پنجره‌هارا باز کرده‌ام و خودم را رساندم به بالکن تا نفسی بکشم. سر و صورت و دهان و حلقم را از او شستم، لباسم هم بوی تنش را گرفته، دور می‌اندازمش. خاطره را هم با الکل شاید بشورم. هرچه بود نگذاشتم در من برود و این بد نیست، به شرطی که باز خریت نکنم.

این رابطه‌های تنانه کی تمام می‌شوند؟ دلم گفت‌وگو می‌خواهد و بس.

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۹ ، ۱۱:۲۰
آنی که می‌نویسد

راستش گند زده‌ام. طاقت نیاوردم و به سین پیام دادم، خودم را گول زدم که برای مهاجرت به کمکش نیاز دارم اما راستش این است که طاقتم تمام شده بود. باز بچه‌بازی درآوردم. همیشه همیشه این الگو رو تکرار می‌کنم و درس نمی‌گیرم. من قرار بود تمام کنم ..... :/

چرا گند می‌زنی به تصمیماتم آخه؟ ..... نباید نباید نباید پیام میدادم. همیشه در اوج کنار می‌کشم ولی یه چیزی درونم هست که از پیروز بودنم خوشش نمیاد، من رو شکست خورده می‌خواد. اینه که هربارمراجعت می‌کنم و بعد از رانده شدن کم کم ساکت می‌شم. انگار می‌خوام رانده و شکست خورده من باشم. حالا برای وجدان راحتم یا برای اینکه می‌خواهم برای خودم دل بسوزانم. در هر صورت گند زدم. من آدم رقیب داشتن نیستم. خودم این رو میدونم حالا این برای این باشه که نمی‌خوام به ضعف خودم اذعان داشته باشم یا هرچی. من آدم رقیب داشتن نیستم. به خودت بگو که به هرقیمتی به هرچیزی تن نده ... به خودت بگو م، به خودت بگو و قوی به خودت بچسب.

۰ نظر ۱۰ آبان ۹۹ ، ۱۱:۳۶
آنی که می‌نویسد

واقعیت اینه که اون «خودم با خودم» خیلی سخته. هی یه چیزی ته دلم میگه دوست خوبی که بود، نبود؟ برگرد بهش. غرورم اما اجازه نمیده و از طرفی دلم می‌خواد بیخیال هر رابطه‌ای بشم. راستش اما اون می‌تونه خیلی برای مهاجرت بهم کمک کنه... آیا درسته با این هدف باهاش در ارتباط قرار بگیرم؟

۰ نظر ۱۰ آبان ۹۹ ، ۰۷:۲۰
آنی که می‌نویسد

من خوبم یا لااقل تلاش می‌کنم خوب باشم. زود به زود ظرف‌ها را توی ماشین ظرفشویی می‌چینم، نهار و شام غذای سالم می‌خورم، من خوبم و هیچ چیز از تعادل خارج نیست. رفتم صفحه‌اش، نوشته بود «چقدر زود دیر می‌شود» همین. نمی‌دونم تو دلش مثل من آشوبه یا نه؟ من اما درونم متلاطم‌ه. سیگار کشیدم و حالا فکرش اشکی‌ام نمی‌کند اما توی سرم چرخ می‌زند. راستش نه قشنگ بود نه هیچی اما با محبت بود، حواسش به من بود. ولی خب، کی مونده که این بمونه؟

جدایی مثل قهوه هست، تازه که باشه تلخیش دلپذیره، اما زیاد که از عمر قهوه‌ی آسیاب شده بگذره دیگه فقط تلخه. الان دارم مزه‌ی خاطرات رو لابه‌لا مرور می‌کنم و می‌دونم این تلخی هنوز شیرینه، و تلخیِ شیرین بیشتر چنگ میندازه. اینم می‌گذره.

شد ۸ سال که آواره‌ی عشقم. هر بار عاشق شدم، رنج کشیدم و هربار با خودم گفتم من بدون عشق نمی‌تونم. اما امروز اونجایی وایسادم که می‌دونم راه من از عشق دیگه جدا شده. هم پیر شدم و هم عاقل‌تر از اونکه به تپش قلبی و شوری دلخوش کنم. الان هزارتا کار نکرده دارم که دلیل برای «که چی»ها رو هم میدونم. می‌خوام اینبار خودم خودم رو دوست داشته باشم، خودم حواسم به خودم باشه و خودم از خودم مراقبت کنم. 

۰ نظر ۱۰ آبان ۹۹ ، ۰۶:۲۹
آنی که می‌نویسد

نامید کننده‌ست، دقیقا سه ساعت شده تو رختخوابم و خوابم نبرده، پشه‌ها هم دست بردار نیستند.

حوالی ظهر هرچی درد فراق بود رو دود کردم. راضی‌ام از این کشف جدیدم (سیگار) جدا مسکن خوبیه. شاید کم و بیش بهش فکر کنم اما اشکم درنمیاد. میم با سیگار کشیدن من مشکل داره و این خودش خوبه که معتادش نشم.

اما قضیه‌ی مهاجرت سرجاشه و از فردا شروع می‌کنم. 

۰ نظر ۱۰ آبان ۹۹ ، ۰۱:۰۲
آنی که می‌نویسد

باز هم غم گریبان چاک به آغوشم آمده و مرا لبریز کرده.

ماه می بود که با سین آشنا شدم، علقه‌ای بود و رابطه‌ای در حد چت. امروز که میشود آخرین روز از ماه اکتبر این رابطه هم تمام شد. حالا نه در توییترم و نه فیسبوک یا اینستاگرام. هیچ ارتباطی هم ندارم.

از امروز دوباره خودمم و خودم.

دارم اشک میریزم اما تجربه ثابت کرده که هیچ چیز ماندگار نیست. پس این نیز بگذرد.

نیاز به زمان  دارم.

باید بالاخره بفهمم که هیچ چیز ماندگار نیست، شاید اینها تمرینی‌ست برای دردی بزرگتر. همان که شبانه روز ترسش رهایم نمی‌کند.

سین هم تمام و این آغازی برتنهایی جدید است. از امشب هیچ کس جز میم بنا به عهد سالیان پیش با من نیست.

تا روزگار چه پزد.

 

۰ نظر ۰۸ آبان ۹۹ ، ۲۱:۳۶
آنی که می‌نویسد