اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

۲ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

برای آدمی مثل من که هیچ چیز براش دلخوش کننده نیست، یه پیام و ارتباط شاید بتونه این ماشین رو حرکتی بده.

به ک.  پیام دادم. بهش گفتم شبیه به کیانو ریوز است.

امشب داشتیم ماتریکس ۴ را می‌دیدیم که دیدم هعی وای چقدر شباهت.

کاش ...

ولی کاری نمی کنم. منتظر می‌مانم، فقط.

 

تکمیلی:

منتظر نماندم، ادامه دادم، شروع کردیم.

۰ نظر ۲۹ مهر ۰۱ ، ۲۳:۰۴
آنی که می‌نویسد

جانم خسته‌ است.

تا یادم می‌آید درگیری و تنش سیاسی بود. ۸۸ که مکه رفتیم و عروسی‌مان بود، همه‌ی جزییاتش در بحبوحه‌ی اعتراضات بود. روز ورود به مدینه خبر کشتن ندا آقاسلطان را شنیدیم. روزهای خرید عروسی همراه بود با اعتراضات، مثلا رفتیم ونک ساعت خریدیم بعد هم جدا شدم و رفتم برای تظاهرات. بعدش هم تنش‌ها بود، بیشتر اقتصادی شده بود اما. یادم هست رفتیم سفری و بی‌خبر از همه‌جا، برگشتیم و دیدیم دلار شده ۲هزار و خرده‌ای، تقریبا بیش از دو برابر. شک بودیم و حیران.

این بود روزگار جوانی‌مان، تا رسیدم به ۲۸ سالگی و با خودم گفتم دست بکشم و پناه ببرم به خلوتی و دوری از همه‌ چیز. سرم گرم کار و بار و درس و زندگی بود. دعواهای انتخاباتی که آن زمان روحانی بود، برایم علی‌السویه شده بود. می‌خواستم زندگی کنم، یک زندگی معمولی.

ولی نشد، نمی‌شود. هرچقدر دور از خبر باشی، باید از تره‌بار چهار قلم میوه و سبزی بخری که! باید ماست و شیر و مرغ بخری! حالا گوشت قرمز و ماهی را که کلا حذف کردیم، شاید شش ماه یکبار یک کیلو گوشت چرخ‌کرده و گاهی ماهی تن.

تا رسید به این روزها. روزهایی که عزمم را جزم می‌کردم برای مهاجرت. برای رفتن و دیگر برنگشتن. برای اینکه شده با همین مدرک‌ها حاضرم توی فروشگاه‌های آن‌ور، جایی که فقط ثبات اقتصادی دارد و امنیت روانی، کالاها را توی قفسه بچینم، ولی لااقل زندگی کنم.

شلوغ شد. خبر نمی‌خواندم. چند بار توی خیابان دیدم پلیس‌هایی که با باتوم بدنبال دخترها و پسرها می‌دوند. هی چشم و گوشم را بستم. ولی مگر میشد؟!

دهه‌ی شصتی بودم و خودم را نسل سوخته می‌دانستم، سر برگرداندم و دیدم دهه‌ی هفتادی‌ها، دهه‌ی هشتادی‌ها، ... پیر و جوان، زن و مرد، همه دارند می‌سوزند. شرمم آمد اما خفت را به جان خریدم، منی که نامیدی در من رسوب کرده است. اما نمی‌شود. نمی‌شود صدای جیغ دخترها را بشنوم و فریاد مزدوران بر سرشان را، و بشینم گوشه‌ی امنی و سماق بمکم. وجدان که هیچ، مغزم یاری نمی‌کند.

می‌دانم چشم بهم بزنم میانسالی رسیده، و من همچنان در همین خراب شده دارم صدای جیغ و درد می‌شنوم و صدای چکمه و باتوم و تیر، و چه بخواهم یا نه، دور و برمان، همه جای شهر پر است از دود اشک‌آور.

روانم مچاله‌ است. خسته‌ام.

گمانم سه روز پیش «ابراهیم گلستان» صد ساله شد. اتفاق مبارک این روزها. دوستش دارم، این مرد ستودنی‌ست. و کاش می‌دانستم چطور زنده مانده و کار کرد و فکر کرد و ادامه داد. اصلا او را که می‌بینم با خودم می‌گویم، قطعا اشتباه می‌زنی، باید بشود زنده ماند و کار کرد و فکر کرد، با وجود همه‌ی این تلخی‌ها. اما بلد نیستم، هنوز.

سرش سلامت.

۰ نظر ۲۹ مهر ۰۱ ، ۰۹:۲۰
آنی که می‌نویسد