اگر بخوام صادقانه بگم تهِ همهی حال خرابیای این روزا اینه که میدونم ض عزمش رو جزم کرده دیگه هیچ نشانهای به کویام نفرسته. فیالواقع داره از بازی کنار میکشه. تجربه نشون داده هربار به مجرد اینکه یکی تصمیم میگیره من رو خط بزنه و کنارم بزنه شروع میکنم مثل آدمی که تو قسمت یه متریِ استخر دست و پا میزنه، به دست و پا زدن. پا به زمین میخوره و میدونم عمقی نداره اما شاید ترسیدم. شایدم مثل اون آدمیام که رو پلهی دوم استخر بازم همون قسمت یه متری نشسته و تکون نمیخوره. گاهی پاهاشو میزنه به آب و موجی میسازه و بعد باز نگاه میکنه و ....
دیروز فهمیدم دال ۴ سال ازم بزرگتره و اونهمه دستاورد. فیالواقع عقب افتادهترینشون من بودم.
حالم بده. چون میدونم بیارزشم و بیارزشیام داره هی خودشو میکنه توچشمم. شایدم از سر این باشه که عین رفته صفر و من دو سه سالیه پا رو از تهران بیرون نذاشتم، مگر یکی دوبار که رفتیم دماوند البته.
حالم بده. حالِ آدمِ مال باخته رو دارم. دلم میخواد یکی بیاد زیر بغلم رو بگیرم و تسلیام بده.
پشیمانی. پشیمانی.
یه عمره از همه چیز پشیمونم. از دیندار بودن، از بیدین شدن؛ از درس نخون بودن، از درس خون شدن؛ از قوی بودن، از ضعیف شدن؛ از اینکه دنیا به یه ورم بود، از اینکه همهی جزئیات برام مهم و چاشی شده.
از اینهمه افراط و تفریط. از اینهمه قمار رو زندگی. از اینهمه هیچی نبودن و هیچی نداشتن و هیچ کاری نکردن و سرگرم شدن به دلخوشیای الکی.
از همه چیز خسته و کلافهام. از همه چیز درد میکشم. از خودم خجالت میکشم و در عین حال از اینکه انقدر خرم از خودم گاهی (یا خیلی وقتا) راضیام.
اما خستهام.
حس مادهای رو دارم که به آستانهی شکنندگیاش رسیده. همون که تو علم بهش میگن خستگیی ماده