وابستگیها و ضعفها
از وقتی که یادم میاد آدم مقاومی بودم و همیشه تلاشم بر این بود که هیچ رنجی بر من اثر نکنه. این خصوصیت باعث شده بود که حتی خیلی وقتها خیلی سطحی تر از اونچه که باید با بعضی مسائل مواجه بشم. مثلا اگر خانواده برام چیزی رو تامین نمیکردند سعی میکردم بی تفاوت از کنارش بگذرم وغصه نخورم و به روی خودم نیارم و .... غافل از اینکه گاهی اون چیزها حق من بود البته این رو هم میدونم که باید شرایط اقتصادی و ... اونها رو لحاظ کنم و بعد در مورد اینکه چی دقیقا حقم بود صحبت کنم. بگذریم امروز که دو روز از فوت پدربزرگ فاطمه میگذره وقتی به نوع برخوردش نگاه میکنم بیاد خودم میافتم. دارم فکر میکنم من از کجا به بعد این قدر لوس و نازک نارنجی شدم که هر فقدانی من رو اینجور زمینگیر کنه اونقدر که حالا کوچکترین نداشتنها در من دغدغه ایجاد میکنه. شاید علت همهی اینها از وابستگی باشه. اول وابستگی به میم که سعی میکرد هیچ وقت فقدانی نداشته باشم و یا در هر فقدانی اونقدر در کنارم بود که اون فقدان هرچند کوچیک رو در چشمم بزرگ میکرد. از طرفی از یه جایی به بعد این در من تشدید شد, از اونجا که من وابستهی این دنیا شدم. از اونجایی که امور ماورائی برام از موضوعیت خارج شد, از اونجایی که خدا از زندگیم رفت.
یعنی فقط آدمهایی که وصل به یک چیز ماورائی هستند این قدرت رو دارند که همه چیز رو به سخره بگیرند؟ فکر نمیکنم اینجور باشه مگه ما چقدر آدم دیندار در جهان داریم؟! یعنی یک خدا ناباور یا یک فیزکالیست هیچ قدرتی نداره برای مقابله و ایستادگی؟ عجیبه ! شاید باید راز این قدرت رو در جای دیگهای پیدا کنم در جایی غیر از ماوراء یا ....؟ شاید اون موقع ریشهی قدرتم در ماوراء بود و حالا باید اون ریشه و زمینه رو در جای دیگهای دنبال کنم.
نمی دونم باید فکر کنم به اینکه چی در واقع آدمها رو قوی میکنه به نحوی که ابزار های اعمال قدرت بر آدم و انتخابهاش به حداقل برسه.