ترسها
دسترسیام به لپ تاپ محدود بود یعنی نمیشد توی این تاریکی بیارمش و تایپ کنم این روزها را.
الان تبریزیم، دیشب رسیدیم و امروز بعد ا یک صبحانهی مفصل در هتل تبریز رفتیم سرکار، حالم بد شد، بدتر از قبل، ادامهی آن سرفههای بی وقفه، نمیدانم چی از جانم میخواهد، این روزها پر از ترسم و به مجرد یک سرفه تا تشیع جنازهام را تخیل میکنم. حال غریبیست این استرسها، خستهام کرده، تا یکمی حالم خراب شود دلم میریزد توی شکمم که هی وای فرصت به پایان رسید یا اینکه هی وای درد بی درمان دیگر فرصت هیچ نمیدهد حالا دیگر این تویی و این یک زندگی پر از بیماری که باید خودت و میم را بچلانی و .... . راستش خستهکنندهتر از آن چیزیست که مینویسم و گریزی هم نیست مگر با این قرص و داروها ...
حالا وقت خواب است فردا باید کلی کار کنیم، بگردیم ، و و و
کاش بهتر بشود این حال غریب، کاش مثل قبل به همهی دردهایم بخندم .... دلم بیخیالی میخواهد.... رهایی از هرچه ... ولی وقتی خودت را مقید میکنی... باید راهش را بیابم، راهی برای هرچیزی به جایش.
گه گیجه نگیرم خوبست ....