یک عصر جمعه کوتاه و عمیق
شب قبل تقریبا ۳ ساعت بیشتر نخوابیده بودیم, هر دومان دچار بیخوابی شده بودیم با این وجود سعی کردم صبح زود بیدار شوم, زود زود نبود, حوالی ۷ بیدار شدیم درس خواندم و خوب پیش رفت بعد از نهار در عوض ۲ ساعتی خوابیدیم. بیدار که شدم همه چیز با دلشورهی دیدار همراه بود و هزاران سوال و دل دل کردن که میبینمش, اگر ببینمش, تنها بروم, چی بپوشم و و و. با دلشوره و اضطراب لباس خوب و دوستداشتنیام را پوشیدم با تیپ رنگی جدید (نارنجی) و رفتیم. هی اینور و آنور را پاییدم نبود, دوستانش را دیدم اما خودش را نه, به سمت سالن تخصصی - جای همیشگیاش - نرفتم راستش از اولش قصدم این بود که اگر شد ببینمش و برای این نبود که میم همراهم بود, میشد جوری بهانه میاوردم و میرفتم اما نرفتم .... ندیدمش. زود برگشتیم و رفتیم آ اس پ, دومین باری بود که به آنجا میرفتم یک جای شیک و پیک و پر از کافه و رستوران برای قرارهای شیک اما ما رفته بودیم به یک شوی قلمهای چوبی, من هر چیزی که از چوب باشد را دوست دارم, از کاسه بشقاب گرفته تا ... قلم که دیگر جای خود داشت اما گران بودند. بعد گشتی زدیم اطراف محوطه و یکهو چشمم به کافه قنادی افتاد رفتیم ناپلئونی خوردیم, فقط ناپلئونی, آقاهه جوری نگاهمان کرد و گفت نوشیدنیای چیزی گفتیم نه فقط ناپلئونی. و سرخوشی و فراموشی شروع شد.
میم یکباری بهم گفته بود برای فراموشی باید چیزی را جای آن بگذاری والا تلاش برای فراموشی تبدیل به تلاش برای حفظ آن چیز میشود. اما ناپلئونی آن هم برای آخرین امید و آخرین دیدار و آخرین نگاه آنچیزی نبود که جایش بنشیند و یک فراموشی واقعی برایم بیاورد.
برگشتیم و یکهو عصر جمعه در کمال ناباوری, به این خیال که با یک سرخوشی لااقل از سرمان گذشته, سر خورد توی دلم.
امروز آخرین عکسهای آن سفینه که به زحل فرستاده بودند را دیدم.
آدمها تمام میشوند, حتی دریاها هم تمام میشوند مثلا همین چند روز پیش جایی بودیم که ۳۰ میلیون سال پیش به گفتهی اهل دانشش آنجا دریا بوده و حالا نبود, سفینهای که برایمان عکسهای زحل را فرستاده بود هم تمام میشود ... ما هم تمام میشویم. به همین سادگی.
جنگنده های بی توقع و بیشتر دوس دارم