لجنزار زندگی
اتفاقات این روزها خیلی زیادتر از حد توان من بود. ماموریت تبریز و بعد از آن هم رفتن عینو و شام خداحافظی و آمدن مامان و بابا به خانهی ما. همه چیز از اینجا شروع شد. روز سختی که من نیمی از غذاها را روز قبل آماده کرده بودم میم خانه را تمیز کرده بود میوه خریدیم و چیدیم و و و مامان و بابا آمدند. تا شب که عینو آمد و خب همهچیز به گفت و شنود و خوشی گذشت. فردای آن روز من صبح زود حوالی ۶ از خانه بیرون زدم و مامان و میم مشغول تمیز کردن یخچال شدند چیزی که خیلی عصبانیام میکرد. بعد من به جلسهی فلسفهی سیاسی رفتم و از آنجایی که خسته بودم از میم خواستم که بدنبالم بیاید آمد و من را با آ و ق و ح دید و حالش خراب شد بحث و جدل بر سر این بود که مثلا آیا تو دوست داری من وارد جمعی بشوم که همه دخترند و من پسری موفق و شاخص در آن جمع باشم و همه نگاهشان به من باشد و ... خب دوست نداشتم اما هنوز هم معتقدم مسئلهی من فرق میکند. ما در فضای فلسفه و سیاست دختر کم داریم و این باعث میشود که من در اقلیت قرار گیرم و خب این اقل بودن من او را ناراحت میکند. ماندهام خسته و کلافه. بد از یک روز و نیم جدل آخرش تن دادم که بروم دانشگاه و برگردم خانه و سرم به کار خودم باشد و خودم وخودم به تنهایی کار را پیش ببریم. حس بدی است اما چاره ای نداشتم یک دایلما بود که یک طرفش خواست من به حصور در چنان جمعهایی بود و یک طرفش مخالفاتم با حضور او در چنان جمعهایی و این من را به تناقضی اگرچه مغالطه آمیز کشانید اما به ناچار تن دادم. صبح روز بعدش با مامان بر سر اینکه یخچال من را تمیز کرده دعوایم شد و آنها قهر کردند و رفتند. و من احساس کردم چقدر در این جهان تنهایم و اگر میم را هم از دست بدهم کم میآورم. نتوانستم ... نمیتوانم ... راستش از توان من خارج است چنین مقاومتی که بگویم راه خودم را میروم. نتوانستم به تیجه برسم که آیا واقعا ارزشش را دارد که این چنین زندگی و مهر و بستگیام به میم را پای چند جلسهی دورهمی فلسفه سیاسی رها کنم؟ نمیدانم آخرش چه میشود نمیدانم تا کجا میتوانم برای حفظ این تعادل تلاش کنم اما حالا که گمانم بر این است که دارم مسئله را به تعویق میاندازم. دارم لفت میدهم این جداییِ ناگزیر را ... کاش چارهای باشد همیشه که با میم باشم تا دم مرگ. بعد هم عذاب وجدان رفتارم با مامان و بابا داشت خفهام میکرد. این جامعه همیشه مجهز به صلاح عذاب وجدان است همیشه ما را با اخلاقیات عرفی هدف میگیرد. راستش نمیدانم اگر مامان یا بابا را از دست بدهم پشیمانیام چقدر خواهد بود شاید خیلی خیلی زیاد اما حاضر نیستم قربانی کنم. و مسئله این است که چطور در مقابل میم حاضر به قربانی کردن بخشی از خودم و خواستهام شدم اما در مقابل مامان و بابا نه. مگر نه اینکه این یک انتخاب ذوقی و خودخواهانه است! حالم از خودم بهم میخورد. چیکار باید بکنم ... من صادق نیستم .... من یک آشغالم ... به تمام
پ.ن
فیلم certain women اتفاقی بود که دیشبم با آن تمام شد. در موردش همین روزها مینویسم. فعلا باید سازوکار درس و کار و پایاننامهام دستم بیاید.