انتخاب و حسرت میوههای ممنوعه بر تن شاخهی درختم
هفتهی طاقتفرسا رو به پایان است. من در آستانهام. آستانهی بازگشت، آستانهی زندگی، آستانهی میل، آستانهی لذت، آستانهی .... دارم کمکم بازمیگردم به زندگی با کلی کارهای مانده و میلی فروخورده. هفتهی گذشته ماجرای از خود بیگانگیام بود، گمانم بر این است که این هفته را اگر هم در سالیان آتی به خاطر نیاورم پشیمانش خواهم شد. هفتهای که از مامان و بابا بریدم، از جمعها کناره گرفتم و از خودم دست کشیدم و به حداقلی از خودم بسنده کردم. میدانم قرارم برای زندگی این نبود... میدانم قرار بود به تمام زندگی کنم، اما مگر زندگی پای قراردادهای من نشسته است و با ساز من میرقصد؟! اما باید بلد شوم دورش بزنم و حداکثرها را بسازم در همین محدوده، و مگر کار دیگری هم میشود کرد؟ سر بر آستانه است و من چون کودکی که تازه به جمعی وارد شده باید با قدمهای ریز پیش بروم. یادم بماند محدودیتها برای برخی چیزها ضروریست و من انتخاب کردم. من منفعتطلبانه این شکل را انتخاب کردم و تمام طمعام رسیدن به آنچیزیست که پایش اینهمه قید را پذیرفتم. حالا عاقل یا طماع! منِ انتخابگر، من را به اینجا رسانده و میلم در شروعی تازه است. آغازی با محدودهای معین.
شرح فروخوردنهایم سخت است اما باید بنویسم که بماند. فروخوردن حسها از جنس خواستن و خواسته شدن بزرگترین فروخوردن من هست. کسانی بر در دلم میکوبند و من باید از اساس در را بردارم خانه را خالی کنم و کوچ کنم.
این آن بزرگترین دستکشیدن بود. اما قسم دیگرش به خواست میم بازمیگردد که دوست ندارد هیچکسی از من خوشش بیاید و در ذهنش به من فکر کند و احساس قرابت، و خب حضورم در هرجا میتواند قرین باشد با این اتفاق و من هرچه بیشتر انزوا را پذیرفتهام و باز هم برای خودم که او را داشته باشم. او نه که من را بس باشد اما خیلی زیاد برای من بودن دارد و خلاهای زیادی را در کنار او پر میکنم و آرامش خوبی در کنار او دارم و با او طی مسیر بسیار بسیار آسانتر است. پس تن دادم تا باز هدفم برآورده شود. و ترسم از روزیست که او نباشد، با اینهمه بستگی که پایههای وجودیِ حرکتم روی بخش زیادی از بودن او بناست چگونه خواهد شد. کاش تا دم مرگم باشد، همینجور و حتی بهتر ... کاش در این مورد زندگی راه بیاید... و من در این مورد با زندگی و چالشهایش میجنگم شاید به خردی و ذلتم هم بکشد اما این انتخابی برای زندگی آرام و خوب به سوی هدفم است.
حالا باید بروم سراغ راهم. همان که قرار است هدفم را محیا سازد... میروم... عبور میکنم و .... کاش زندگی با من راه بیاید و تهش بگذارد به هدفم برسم حتی اگر آنوقت بیایم و بنویسم ارزشش را داشت!؟ ... نداشت... اما انتخاب من بود.
هش دار که گر وسوسه عقل کنی گوش
آدم صفت از روضه رضوان به درآیی
شاید که به آبی فلکت دست نگیرد
گر تشنه لب از چشمه حیوان به درآیی
دیروز روز بزرگداشت حافظ بود
قهوهام یخ کرد...