زندگی افلاطونی و هیچ
شبی که کنکورم را دادم تازه فهمیدم چقدر استرس داشتم و فکرش را هم نمیکردم. دو روز پیش که پروپوزالم را نوشتم متوجه شدم که چقدر استرس داشتم و حواسم نبوده. دیشب که تقریبا اولین شب بعد از پروپوزال نویسیام بود نشستم به تماشای کاپیتان شگفتانگیز. فیلم از خانوادهای میگفت که در جنگل زندگی میکردند, نگرش چپ داشتند و در پی آن بودند که جوری دیگر آنجور که مدینهی فاضلهی افلاطونی است زندگی کنند. شکار میکردند و غذاهاشان ارگانیک بود کتابهای زیادی از علوم روز میخواندند, جنگاوری و استقامت را تمرین میکردند, ساز میزدند و ... . بعد از یکجایی به بعد میفهمند که شدنی نیست. پدر خانواده میگوید تصمیم اشتباهی بود اما "اشتباه زیبایی" بود (it was a mistake but a beautiful mistake) راستش فیلم با دنیای دلخواه من شروع شد چیزی که همیشه دوستش داشتم و حالا هنوز هم ترجیحم بر چنان زندگی کردنی است اگرچه من را با واقعیتی که سالهاست به آن رسیدهام تنها گذاشت. با خودم فکر کردم چرا اینقدر کمالگرایم؟ همهی گذشته و خانواده و .... را یک به یک مرور کردم اما جوابی دستگیرم نشد. اما جالبی فیلم - که بعید میدانم ناآگاهانه بوده باشد - این بود که مادر این خانواده که او هم با این شیوه ظاهرا موافق بوده - یا لااقل بخاطر همسرش همراه بوده - مسلک بودایی یا یک چنین چیزی داشته, او میمیرد درواقع خودکشی میکند و وصیت میکند که جسدش را بسوزانند و پای آتش جسد برقصند و پایکوبی کنند و خاکسترش را در چاه توالت بریزند و سیفون را بکشند.