بند میزنیم هربار و هربار شکستههای زندگی را؛
این روزهای لعنتی هم تمام میشوند و یک لعنتیهای دیگر بعد از یک وقفه جایش مینشیند. من اما از میان تمام این روزهای لعنتی و غیرلعنتی، روزهای تلخ و زشت و خوب و معمولی تلاش میکنم فقط که به من ایدهآلم نزدیکتر شوم.
خوب که نگاه کنی، از آن بالا دید بزنی زندگی را بی هدف نمیشود، هدف هم یعنی همان زندگی و رفتن به هدف هم یعنی رفتن به همان زندگی یا ساختن زندگی .... اما راستش را بخواهی خیلی وقت است که دارم سر خودم را گرم میکنم و مشغول چیزی که آنچه هست نه آن بشود که مینماید. آنچه هست بیهودگیست. عبث است. بیحاصلیست. اصلا بسازم که چه ؟ ... مدتهاست که در حال فرارم، الکی امید دارم، برنامه دارم، الکی جان میکنم... اما چرا؟ چون نمیدانی بعدش چه خبر است؟ یا از مردن میترسی.... چه چیز بندت کرده که اینجا امید را هم بزنی با این کثافت زندگی... اصلا امید از کدام گوری درآمده؟ روی گور کدام مرده نوشتند امیدوار زیست؟ روی گور که نوشتند چقدر جنگید؟ که بشوی فیلسوفی بزرگ، بعدش چه! وقتی که تمام شوی فیلسوف بودن یا امیدوار بودن یا یا یا ... چه بکار آید. قاطی خاکها شدهای .... خوشی هم بکار نیاید. غم هم. صداقت هم. همه چیز خنثیست. انتخاب ناآگاهانهی ذوقی ....
بیپول شدهایم و دردها پررنگتر شدهاند. وقتی پول توی جیبت باشد و خیالت جمع هزار جور برنامه میشود ریخت... ولی بیپول شدهایم و ۲۰۰ هزار تومان شده تمام داراییمان بعد اینهمه زحمت کشیدنها... نه خانهای نه زندگی مناسبی... هربار جایمان تنگتر و هربار بیدر و پیکرتر... این تازه وضع مادی است که نمود دارد و محاسبه پذیر، وضع زندگی ....
کثافت دنیا و بیهودگی و سختیهای جانکنش ... میم هرچقدر میتواند تلاش میکند .. چرخ نمیچرخد. من هرچقدر میتوانم تلاش میکنم امید بریزم پیش نمیرود ..... درد دارم. از همهی آدمها بدم میآید مخصوصا پولدارها که زندگیشان آنقدر آسوده هست که خوشتر باشند....
تنم درد دارد...