جریان رویا
کاش زندگیِ خواب موازی با زندگی بیداری و روزمره در جریان و متوالی بود. کاش لااقل یک جایی در این زندگی میشد خیالت را پی بگیری و بروی و نوش لحظهها کنی. و همین است آنچه خواب را خواب و بیداری را بیشک بیداری میکند. همین است که در بیداری شک نمیکنی که خوابی چون حافظهات ... حافظهام چه؟ حافظهام ساختهی ذهن و چند ساعته نیست؟ مگر میدانی الان در کدام جهانی؟! نمیدانم اما دلم میخواست به خواب دیشبم بروم و دست عشق ممنوعهام را بگیرم و فرار کنم و ... که برسی به اینجا که او عاشقت باشد و تو در خواب و بیداری عشقی ممنوعه را جستجو بکنی؟ ... کاش زندگی در خواب ادامه داشت. خستهام از اینهمه خیال در سرم که پیش میبرم و تصویری برایم ندارند. فرق خیال در ذهن با خیالِ رویا چیست که آن یکی آنقدر شیرین و این اما اینقدر در خودش فروپاشنده است. کاش نامی داشتم از آن عشق ممنوعه و فریاد میزدم که بیگمان من همین تو را میخواهم و تو را گرم میخواهم و کاش به بسترت بخوانیم و مرا به یک ارضای ابدی ببری. آی عشق ... آی .... عشق ....... چهرهات همیشه مهآلود است و محو شدنی. همیشه تا به تهش نمیبری مرا ... به یک وصل ابدی و یک ماندنی بی تمنای تغییر .... کاش یکی بی دریغ، بی فروکاست، و پر حرارت بخواهدم ... فلسفه شاید همان میشد.... دلم تنگت است. در این برف که خیال در کنار هم بودنمان بیداد میکرد ..... کاش زندگی همهاش یافتن عشقی بود و لمس وصال و مرگ .... کاش زندگی توی خواب بیعادت، بینقصان ... همان جهان ایدهآل بود ... کاش میشد جایی از این عالم این دنیا را تجربه کرد.... مغز من جایی از این عالم نیست؟!
دلم آغوش میخواهد و خواسته شدنی سیری ناپذیر .... ابلیس شاید اسیر چنین عشقی بود.
بیچاره او و بیچاره ما ....