ندانمهای بسیارم
این روزها آشفتهام. نمیدانم از زندگی چه میخواهم، پرام از خواهش دانستن و ناتوان در هر ادراکی. در این میان و پر از این خواهش دانش هم برایم بمانند عشق یک هیچ بزرگ شدهاست. میخواهمش اما شوقی ندارم. تنها گریزگاهی میبینم برای زیستن. و من هنوز بعد از اینهمه ایام بعد از اینکه ۳۳ سال است دارم زندگی میکنم، پرسشهای اولیه یقهام را گرفتهاند زور نفسم را بریدهاند و توان هیچ کاری ندارم. تستسترون خونم کم شده است انگار که به میم، به خودم و زندگی، به درسها و آموختنیها و تز هیجانانگیزم و عشق بیمیلم... همه را میخواهم و نمیخواهم. میجویم و نمییابم. خستهام از این گم شدگی. من کیام؟ چی میخوام؟ چرا؟ چی دارم؟ ....
آه ای هستی چهرهی بیرنگت هم پیدا نیست....
میگفت چند پرسش و تکلیف تمرین:
چه کسانی را در درونتان ستایش میکنید؟ و چرا؟ پنج نفر
اگر قرار بود ۵ بار بدنیا میآمدید دوستداشتید چه کارهایی بکنید؟ چه جور زندگیهایی را برای آن ۵ زندگی میپسندید؟
اگر هیچ شغلی در دنیا هیچ برتری مالی و جایگاهی نداشت دوست داشتید چه کاره میشدید و باز هم ۵ تا.
و درنهایت ریز به ریز همهی کارهای روزانهتان را بدون قضاوت و مثل همیشه باششید و فقط ثبت کنید.
در نهایت با آنجه از سوالها از خودتان یافتید مقایسه کنید که چه تناسبی بین زندگیتان و خواستههاتان هست؟
از الان شروع کنم به فکر کردن و بعد از اینکه از تبریز به خانه بازگشتیم شروع میکنم به ثبت. کاش تبریز زودتر تمام شود. میلی دیگر به اینجا ندارم و خستهام از این راه و ...
کلی کار نکرده و تمرینهای از قبل و کلی مسئولیت جدید و برنامههای جدید. میدانم چارهای نیست که توان تلاشم را بازیابم. من که اینها را میخواهم. باید مدیریتی هم بر خواستههایم داشته باشم. این شلوغی یکی از دلایل خستگیام است. اولویتهای زندگیام را پیدا کنم و پیشان بروم و اولویت بندی کنم. عجلهای نیست. این زندگی همهاش هم کم است.
چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ
پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ
می نوش که بعد از من و تو ماه بسی
از سَلخ به غٌرّه آید از غره به سلخ