از دردها -۱
سه شنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۶، ۰۳:۵۸ ب.ظ
این روزها میم حال و روز خوبی ندارد. گمانم این است که همهاش از بحثهای سیاسی شروع شد و پایاش را به فلسفیدنهای بی دروپیکر باز کرد و انگار یکی او را بغل کرده و انداخته به ۵-۶ سال پیش که در اوج ناامیدی و افسردگی بود. من هم به مراتب اولی و نه البته اولیتر از او، حالم خراب است. دستم به درس و کار و هیچی نمیرود. دلم پیش اوست و البته هم زندگی میخواهد، فکر میکنم بخضیاش بخاطر من و کم بودن و غرق درس و اینها شدنم هست و البته او انگار تمام هدفهایش را گذاشته توی خمره و درشان را بسته و انداختهاست به آب. میدانم این نیز بگذرد ولی دلم نمیآید اینهمه هزینه بدهیم/بدهد، دلم نمیآید درد کشیدنهایش را، بیانرژی بودناش را و سستیاش را ببینم. دلم میلرزد و دست و فکر به مطالعه نمیرود و خب نزدیکیهای پریودم هم هست و هر اتفاق کوچکی بزرگتر از آنچه هست مینماید شاید و اضطرابی فراگیر. میدانم باید امید زیبایی زندگی را حس کند و قشنگیهای زندگی را ببیند تا یادش بیاید که زندگی اینجور سیاه و سکون نیست که حالا مقابلش است. میدانم او امید میخواهد و درک امید مستلزم تلاش من است و من درگیر درس و پروژهام و البته هم نمیتوانم زندگی را رها کنم. آچمز شدهام. راه هست اما راهها رابسته میبینم انگار یکی آمده تمام راهها را با سنگهای گندهای بسته و باید دانه دانه سنگها را بردارم و این در ادامه هست و هست و هست. و زندگی همین است. میدانم که من خودم بیشتر افسرده میشوم و پناه میبرم به عشق و عاشقی، همان که همیشه میترسم او دچارش شود و کاش نشود و این زندگی نپاشد. حالا باز نمیخواهم از ترسهایم بگویم، از این دیو به سر و دم و که دارد زندگی را میبلعد، این افسردگی ... چه باید بکنم تا میمام به زندگی برگردد، به نشاط و شادابی و هدفمندی و برنامهریزی ... به خودش ... دلم برایش میسوزد. دارد جلوی چشم زجر میکشد و من کاری نمیکنم ...
۹۶/۱۲/۰۸