میان دل و کام ، دیوارها .
پنجشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۱۲ ق.ظ
دل در سر سوداى عشق و بى خویشى و هوس دارد. من گیج میان عقل و دل، تجربه ى زیسته و خواهش هاى دل مانده ام. مى خواند پرستش به مستیست در کیش مهر ... کاش مهرورزى و آزادگى را یاد مى گرفتم. کاش بلد بودم خودم بشوم... میلى در درونم دارم که مال من نیست، من نمى خواهمش، باز و باز .... چرا هرکه آمد عبارتى نو ساخت و منزل گزید و بعد ... اصلا بعدش هم هیچى، چرا باید دست بسته ى این دل هوایى هوس پرست باشم؟ تا کى؟ خوب که نگاه مى کنم جز یکجور نیاز به عشق ورزى چیزى نیست که برانگیزاندم و مگر چه چیزى در این دنیا اصالت دارد؟! نمى دانم، اما بس نیست بیا از این تناقض با فکرم دیگر نگذرم، انسان غایت بود، نبود؟
مهر و مومش کن به آتش سیگار ....
گرسنگى شرط بقا باشد به آئین قبیله مهربانى.
۹۷/۰۱/۰۹