بیدلیل دلتنگی
یک جای کار میلنگد. یک جایی که نمیدانم کجاست؟ یک جایی که پای لنگش را گذارده روی گلوی بیصاحاب من و گلویم هی هورت هورت چای و بادام سوخته را با بغضی قورت میدهد و هی دلتنگیای پسِ این گلو یا دل یا هرکجای دیگرم سرک میکشد و من نمیدانم دلتنگ چه وکه و کجایم؟ این بار مطمئنم از عوارض پیش از عادت ماهانهام نیست چون چند روزی هست که بی هیچ سر و صدا و آزاری آمده. البته که میدانم نباید خیلی محلی به این دل سرکش بگذارم و خب حق هم دارد یک زمانی در جهان وجودم فرمانروا بود و حالا در کنج زندان وجود حبس نشسته. شاید همان که مولانا میگفت: کان فلان طوطی که مشتاق شماست - از قضای آسمان در حبس ماست؛
خلاصه اینکه طوطی و حبس و مرگ نمایی و اینها راستش دیگر کهنه شده و اگر این دل سودای کودتا در جهان جانم را دارد باید که ترفندی بیاورد که بکار آید و ببار نشیند نه که پیراهنی نخنما باشد که هیچ جانی را به ذوق نیاورد، چه رسد به این جان خسته و زمخت من را.
باز هم چای و بادام سوخته، و شاید تهاش بروم سراغ قرصها و یک پروپرانول صورتی حلال باشد. راستی خوشبهحال حلاج و بایزید، خودم هم نمیدانم چرا یاد آن دو تن افتادم و البته همین حالا وحشی و شهریار هم از جلوی چشمم گذشتند. اما بازهم یاد این دل میاندازم که این ترفندهای دلتنگی و شعر و عرفان همگی نخنما شدهاند و من بازرگانیام که داستان مولانا را هم خواندهام. چه خوب که از اثرات پروپرانول، یکیاش فراموشی موضعیِ زمان است، ولی کدام تکهی زمان را باید به فراموشی موضعی بسپارم تا پا از روی گلویم برداشته شود؟!