نبضِ خستگی
جمعه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۷، ۰۱:۳۰ ب.ظ
چند وقتی بود که اوضاع بهم ریخته بود. دربهدرِ دکتر و درمانِ حال و هوای ناخوشم بودم. مادر همسر نام یک دکتر سنتی را آورد که نبض میگیرد و حالت را خوب میکند. ابتدا یاد آن داستان مثنوی و دختر و زرگر افتادم، خیالم اما راحت بود که زمانهی چنان طبیبانی به پایان رسیدهاست لیک گفتم سراغش بروم و ببینم که چه میگوید. در مطبش که در نقطهی دورافتادهی شهر بود چند خانم سنتی به انتظار نوبت نشسته بودند. همه چیز برایم در حد امتحان بود ولی راستش یک دلشورهی پنهانی هم بود که کدام نام قرار است نبضم را تندتر کند؟ جوابی نداشتم، شاید کمی کنجکاو آن نام بودم حتی. میدانستم دلم هیچ جای قصه نبضش تند نمیشود و میخواستم بشود ولو دستم رو شود. خیال است دیگر!
نشستم کنار دستش، دستم را گرفت. انگشتهایش را روی نبضم گذاشت نگاهی با غمی پنهان -یا لااقل من چنین حس کردم- به من کرد و گفت جانت ( او گفت بدنت) خسته است. میخکوب شدم زبانم بند آمد، نبضم همانجایی را نشان داد که دلم آنجاست. لاکردار دقیق خوانده بود نبضم را، بعد گفت دودلی و هوایی ... و و و بعد هم یکمقداری از خصوصیات جسمیام گفت که بیش از نیمیاش درست بود. اما تن خسته و دل هوایی را از روی نبضم چطور خوانده بود؟
گفت دختر جان باور داری خدا خواسته تو اینجا باشی؟ نگاهش کردم و گفتم خب؟ گفت نگو خب، قبول داری؟ میم گفت ایشون فلسفه میخونه و هرچیزی رو خیلی راحت قبول نداره، بعد هم نشست کلی از جهان برایم گفت و روزگار خودش و دختر و نوهاش و من گیج نبض و تن خسته و دل هوایی، جایم را به میم دادم. او نشست به او هم از حال یک روز خوش و یک روزِ ناخوشش گفت. و برای او هم چیزهایی نوشت و بیرون آمدیم.
من جانم خسته بود، مغزم درد میکرد و دلم بدنبال کورسوی امید هرکجا میرفت. دلم مانده بود در بیقراری و جانم قرار میخواست و این تنش جانم را فرسوده بود.
بعدش به میم گفتم میدانی چیزی را گفت که خودم هربار با خودم میگفتم و نمیدانستم چطور بگویماش؟ گفتم میدانی، خیلی وقتها فکر میکنم بیشتر از ۳۳ سال زندگی کردهام و تنم خستهتر از آن است که سنم است؟ گفتم بیقراری و هوایی شدنم را گفت دیدی؟
امروز ۱۲ ساعت خوابیدم. حال هیچ کاری را ندارم و باز هم میخواهم بخوابم.
جانم خستهاست. و این همان بود که با نبضم خوب فهمیده بود. شاید فقط نبضی که به نام عاشق تند میزند برای شنوندهاش میتوانست از جان خستهام بگوید، والا زبانم از گفتن آنچه که خستگی جانم است ناتوان است. و عشقی هم نبود و جانی هم. نبض من برای تن خستهاش میزد.
۹۷/۰۱/۲۴