جهان بیهیجانمان
حضورش دلیلی بر پایان ماجرا بود. او هم بر بیهودگیی این خیال واقف بود و در درون زندگی به زعم خود بیهیجانش ردی از عشق را نمیخواست. شاید من در خیالاتش به او جواب رد دادهام و او راه پیش را از سر گرفته بود. مردی میانسال در آستانهی شغلی و جهانی محدود و تلاشی همه هیچ، شاید از سر بیهیجانی جهانمان است که سراغ فلسفه میرویم و یا برای انتخاب فلسفه است که هرآنچه هست را کنار میگذاریم.
نشانهها به ما دروغ نمیگویند اما گاه ما چیزهایی را اشتباها نشانه میبینیم... گاهی هم چیزهایی که نشانهاند را اشتباها کنار میگذاریم. کسی چه میداند کدام نشانه است و کدام نیست؟!
دلم رانندگی و همان آهنگ عاشقی و هیجان را میخواهد و او که سنی را گذرانده و جا افتادهتر است به نگاهی قناعت میکند و تمام ماجرا شاید همان یک نگاه گره شده بود و بعدش هم هیچ.
شاید او هم خوب میداند عشق را تا تهش هم بروی هیچ ندارد. یکروز از یاد خواهی برد در آغوش تبدار معشوق میسوختی و بوها را و و و ... همه چیز از یاد آدم میره، جز یادش که همیشه یادشه ...