غمبارگی
غم عجیبی بر دلم چمبره زده، امروز خیلی دیر بیدار شدم و خیلی دیرتر از رختخواب بلند شدم ساعت ۸ بود تقریبا و من ۴۰ دقیقه بیجهت توی رختخواب بودم و اگر قرار نبود میم برای کارش برود و مجبور نبودم صبحانه بخورم شاید تا همین حالا هم در رختخواب بودم. داشتم میگفتم غم، از وثتی یاد گرفتم روحم را از قید تن رها کنم و ولش کردم که هرجا شد منزل کند وضعم همین است یا شاید خیالات برم داشته ولی خب ماجرا از این قرار است که من فکر میکنم هرکسی به من فکر کند ردش را روی روحم میبینم. بگذریم که اینها خودم میدانم توهمات است اما دلم عاشقی میخواهد و او (آ) رفته، و من تشنه و بیانگیزه و البته در هفتهی پیاماس دارم به زور فقط زنده بودنم را شمارش میکنم.
از همینجا که نه او و نه هیچ کسی نمیخواند دلم میخواهد فحش بدهم که تو که اینکاره نبودی چرا دلم را اسیر کردی... من داشتم توی تنهاییام زندگی میکردم... حالا چقدر باید انرژی جمع کنم تا باز برگردم به همان زندگی ... یا نه یک زندگی دیگر چون قبل آن ردی از تو نبود و حالا تو هرچقدر هم کم و کمرنگ هستی ...
پووووف