همههیچ
از خواب میپرم، کشیدگی عضلاتم من را متوجه وضعیت بدنم میکند، تنم را در کشاکشی به رختخواب بردهام و حالا به هر چرتی در یک وضع ناموزون از خواب میپرم. ۱۰ اردیبهشت، تقریبا ۴ روز قبل از حالا، پیش دکتر ظ رفتیم. تشخیص دوقطبی خفیف و اسکیزوفرنی خیالم را راحت میکند که تشخیصش درست بوده و باز سرسپرده قرصهای آبی و صورتی و سفید به جدال با تنم میروم. خودم اما باورم این است که آنچه دارد مرا از پا درمیاورد "امید" است. میم را نمیدانم اما من در یک امید بیپایان غرق اتفاق تازهی رخ نداده، دل سپردهی دلی که نمیتپد، خیالم سودای عشق میپزد و انتظار و غلیان هرآنچه نیست دارد این من را از پا درمیاورد. توصیف بهتری ندارم از اکنونم. حالا باید امیدوار باشم این آبیهای سه مرتبه در روز جواب میدهد و خیالم فروکش میکند و طبع مالیخولیاییام درمان میشود.
خیام بود که میگفت
چون نیست ز هر چه هست جز بـاد بدست
چون هست ز هر چـه هست نقصان و شکست
انـگار که هســت هـر چه در عـالم نیست
پندار کــه نـیست هــر چـه در عـالم هــست
چه بد گفت ....
عین از عشق اُ میگفت و یادم به تمام سکوتها و نگفتنیهای من و خیلیها افتاد. اُ لااقل شجاعت پذیرش خودش را داشت اما منِ هرزهگرد و هرجایی دل به امید اتفاق عاشقانه دادهام. همان که هیچگاه دیگر نخواهد افتاد. شاید داستان اُ و عین برایم عبرتیست، افزون بر تمام تجربههایم، که عشق جز هورمون نیست و بیان آن، صرفا رسوایی برای همههیچ و بیسوار شدن مرکبش است. و همین است که همگان میترسند از بیان عشق. و اگر باشد و به تمام هم باشد، عمر این هورمونها خیلی باشد ۶ ماه دوام میآورد.
باید بروم سراغ مبناها و بازی پایاننامه؛
زندگی ساختنیست نه بافتنی، حضرت خیام جان.