پیری و ترس و مرگ
دلتنگی برای اینستاگرام و عکسهای فلسفی و کپشنهای رندانه بخش تازهی دلتنگیهای من است. قول املت میدهم و سر از پیتزا رومانا درمیآوریم. در دلمان هوای نیویورک و کالفرنیاست و به افق خیره میشویم و مزرعهای که قرار است پیریمان را بگذرانیم مرور میکنیم.
-من مرغ و گاو دوست ندارم
-- کاری با ما ندارند یک کارگر میآید و کارهایشان را میرسد و باغی از ...
وحشت پیری سُر میخورد توی کلهام و تنهایی و بیپناهی و کشوری که پیوندی با آن نداریم و و و ... اگر او بمیرد و من تنها شوم چه کنم؟ برگردم؟ تنها مشغول مردنم بشوم؟ اگر او تنها شود چه میکند بدون من؟ ....
دلم میخواهد از این تصویر مجازی که شب و شهر و ما با هم در یک قاب محو درهمیم چیزی ثبت کنم و جایی منتشر کنم و پایش بنویسم اینجا داشتم از پیری و مرگ میترسیدم و سسهای روی پیتزا را زیاد کردم و تندی اش را هم، تا همه را با هم قورت بدهم. ترس را، پیتزا را، شهر را و من و ما و افق و مرگ را .
کاش آدم نبودم، مثلا رباتی بودم که هروقت بیمصرف میشدم دور انداخته شوم نه آنکه انتظار مرگ... میگفت تنها ناآگاهان درمیگذرند و دانایان به پایان میبرند... نمیدانم بلدم، بلد میشوم که به پایان ببرم؟
ماشین را روبروی یک خانهی سوبلکس زیبایی پارک کردیم، تمام چراغهایش روشن بود و سور و ساتی به راه و من آرزو کردم کاش چنین جایی داشتیم.