چهاردیواری جهان
هرچه بگویم در وصف ملالی که سر به دیوارهای خانهام میکوبد، تا باخبرم کند از حضورش، کم است. صبح در رد ملال هرچه هایدگر و شوپنهاور و کیرکگارد گفته بودند را مورد تمسخر قرار دادم. ساعتی نگذشت که خود را مبتلا در هر گوشه و کنار خانه میچپاندم. خانه ابعاد بودن من است. بلندای ذهن و قفس بودن در این جهان و دیوارهای خانهی من ابعاد طاقت جهانِ بودن. به محض آنکه امید را ببوسی و کنار بگذاری و خیالِ خیالپروری را از سرت بیرون کنی حجم وسیعی سرریز میکند در چهاردیواری خانهی وجودت و نمیتوانی که فراتر رفتن و نرفتن، هیچکدام را تاب بیاوری.
میم میگوید میرویم لویزان به تماشای شهر. دلم خوش میشود هنوز میشود از خانه بهدرآیم. درسهای تلنبار شده و حجم خواستههای خواندنی و شنیدنی و یادگرفتنی در کنار همهی آنچه ملال مرا تنگ میگیرد عصبیام میکنند.
فردا به نمایشگاه کتاب میروم. اما آغاز هفته را با حمام و چند خط مطالعه آغاز کردن ترجیح میدهم. پس خودم را امروز دست بسته تقدیم این تن و افسارگسیختگی و ملالزدگیاش میکنم تا لااقل یک هفته دست از سرم بردارد.