شبیه من است
هر روز، در این مدت کوتاه بر علاقهام به م افزوده میشود. او خیلی شبیه به من است و من خودخواهانه دوستش دارم. به قول به م ما آدمها نارسیست هستیم. حتی به جدایی از میم و بودن با م هم مدام فکر میکنم، به بودن حداقلی با او یا هرچه... دلم برای میم و کاری که با او میکنم میسوزد و حتی این روزها نمیتوانم نگاهش کنم. در عین حال احساس گناه و بیتعهدی دارم. در واقع پر از احساسهای متناقض هستم. میدانم تمام میشود، اگرچه نسبت به م کمتر بدبینمام چون خیلی شبیه من است و دلیلی هنوز برای دوست داشتناش جز دوست داشته شدن توسط او ندارم، چون بازهم خیلی شبیه من است.
این چه افتضاحیست در کلهی من؟! من که داشتم ترک میکردم عشق و نیاز و دوست داشتن و دوست داشته شدن را چرا در مقابل م پاهایم سست شده؟ شاید چون خیلی شبیه من است. آه منِ خودخواه و خودپرست ...
من دوستش دارم اما. جدیت و هوش و خیالپردازیاش را و اینکه شک دارد و و و
من دوستش دارم. چرا این گناه است؟ چرا وقتی من تماما با میم هستم بازهم نمیتوانم از م تماما لذت ببرم؟ خودم را گول میزنم؟ کجا کم می گذارم؟
من دوستش دارم. فعلا هیچی به کلهام فرو نمیشود . تا چه شود ....!