گله
امشب شب بیست و سوم رمضان بود و ما تمام این سه شب را نشد که در برنامهای مناسب شرکت کنیم و بهرهای ببریم. دارم فکر میکنم از نگاه سنتی خواست خدا نبود و از نگاه من شاید کاهلی خودم و بی میلی بود. هرچه بود فکرم مشغول این زندگی میان م و میم و البته راستش هیجان این رابطه و البته هم رنج ناکامی است. راستش نه تاب دوری میم را دارم و نه م را. هیچ راه چارهای جلوی پایم نمیبینم و البته که اهل خودکشی هم نیستم و پس نمیتوانم تمام کنم این رنج را.
خدایا بس نیست انصافا؟ چه بیشتر در چنته برایم داری و رونکردهای؟ من ادعایی ندارم و فقط میخواهم به تمام زندگی کنم. این آخر کجا بود و چه شد. خودم خواستم ولی ماندهام.
دروغ چرا از لج تو هم که شده راهی مییابم. از بس که با من بدی کردهای. و از بس انتظارم را برنیاوردهای. حتما راه حلی باید باشد. وقتی که به تمام با خودم بیحساب شوم راه حل خودش را نشان میدهد. فقط کمک کن بد نباشم یا لااقل بدتر نشوم و انسانیت در درونم بماند.
امشب به او قول دادم....
خدا خودش بخیر کند.