برگشت
برگشت.
همانطور که فکرش را میکردم. تکلیف چیست؟ من مشتاق اویم و شور او را میخواهم. نجات کجاست؟ آیا تن دادن نوعی سرسپردگی دیوانهوار و به لجن کشیده شدن نیست؟! او من را نمیخواهد و حال بودن با من را میخواهد و من هم. و من لااقل میدانم این حال هم چندان نپاید. باید بلد بشوم که جمع کنم خودم را و این در رابطه بعید است.... آه که دوستش دارم و هیچ... هیچ خواستنیای دوام ندارد.
یادم نرود که " پشت این هیچ بزرگ هیچی نیست " .... همه چیز در بلع این هیچ بزرگیم و تصور میکنیم هستی داریم لکن .... لکن ...
اقرار میکنم حالم بهتر است و پیام او من را به زندگی برگردانده است و من دارم نفس میکشم، بدون بغض و هوا را به درون میکشم. من خوبترم اما بهتر است دل ندهم تا دوباره خورد نشوم، تا دوباره نشکنم ، تا باشم .... برای خودم بمانم. یادم نرود .
خدایا اگر هستی کمکم کن که گند نزنم. بخاطر میم لااقل، و نه من .... با که سخن میگویم.... هیچ بزرگ .