جوردیگر
نشستهام به تماشای بلاهت انسانیام و ضعف و فقر و تمنا. و البته بهتر است از واژههایی که معنایی فراتر از آنچه هست دارند صرفنظر کنم. میکنم. و بهتر است به روزهای انقباضی بازگردم، به انقباض در محیط اطرافم. تلاش میکنم که برگردم.
کمی مرور و حالا تلاش و سخت جانی و بیتفاوتی و سردی.
نمیدانم چهکسی این فکر را در نهاد ما نهاد که بیتفاوتی و سردی و بیعاطفهگی یعنی مرگ یا یکچنین چیزهایی! و این شوق در زنده بودن را به تلاش برای آنچنان زیستنی معطوف کرد. به تجربهی سالیان اخیر هرزمان از عاطفه دست شستم و متمرکز بودم و پای احساس را از زندگی برکشیدم احساس زندگی و زندهبودن و منایت بیشتر و پیشتر در من شعله کشید.
باید به تجربهی زیستهی خودم دست برم تا میل عمومی. زندگی را با این خودانگیختگی قشنگتر خواهم ساخت.
خوب میدانم این نحو زیستن من را خوشتر مینماید و حالم را خوشتر میکند. این هم بماند در کنار سایر خلقیات ناموزون و غیرمعمولم که اتفاقا تشخص و تعینی است برایم.