مونولوگانه
صبح وقتی پیام عاشقانهاش رسید به سردی پاسخ دادم و اینجوری ردش کردم. حالا یک جایی توی قلبم خالی است، دقیقا احساس آدمی را دارم که از یک لبه به لبهی دیگر میپرد ولی زیر پایش خالی میشود. یا دقیقتر و براساس تجربههایم حال وقتی که از یک سرعتگیر بزرگ با سرعت عبور میکنی و چالهای در منتها الیه آن کندهاند و چرخ تلپی میافتد توی آن. حالم چنین است. با خودم فکر میکنم تهاش چی و جوابی هم ندارم اما دستم به بخشایش وقتم نمیرود یا جایی برای خوشگذرانی نمیتوانم باز کنم. اینجوری است که توی دلم یک حفره حس میکنم که پر شدنی نیست و خب بنا به تجربه التیام یافتنیست. تلاش میکنم با مفهوم صبر بیشتر قرین شوم و خودم را میچسبانم به این دست مفاهیم و پناه میبرم به کتابها. چشمهایم سنگین شده و مغزم دیگر جوابگوی یک خط زبان بیگانه نیست. دلم میخواهد کمی در زبان خودمان تورق کنم. دلم برای خودم میسوزد و حسرتی در درونم سر میکشد و زبان ضعیفم را می.زنم توی سرم و با حالی نزار کز میکنم یک گوشه و پناه میآورم به این تکه وبلاگ و ده بار هم میان نوشتن چک میکنم که آیا م پیامی داده یا نه و میدانم او هم آدم مغروری است و من هم پیامی هم دریتفت کنم باز هم همان وضع پس چه بهتر تند تند از کلمات برای دور کردن خواب و خستگی و دلخواستنها کمک بگیرم.
در ضمن از سلوچ خستهام و دلم داستایوفسکی و اکو و اینها را میخواهد . میدانم بد است ولی حوصلهی داستان و فضای ایرانی را ندارم. آخر جایی که در آن زندگیت تباه شد چه چیزی دارد که مشغولت کند!