درد دارم
تا میام خودم رو جمع کنم تو زندگی، میم روی تلخ نشون میده و ناامیدم میکنه. بابا خب منم آدمم ..... خستهام خسته .... حال یک سنگ رو دارم که داره تو فشار خورد میشه. دارم خورد میشم. دلم به هیچی خوش نیست، همه چی در وجه منفی داره رو نشون میده و من دلم ذرهای آرامش میخواد. دارم کمکم از میم قطع امید میکنم و احساس میکنم زندگیمون داره به انتها میرسه. فقط از بیکاری و خرج زندگی میترسم والا هیچی نیست که ... نمیدونم شاید الان تلخم و بودن میم با همین اوضاعش هم دلگرمیه؟! نمیدونم خستهام از حرف مردم از تنهایی از دلتنگی از همه چیز میترسم ولی احساس میکنم این زندگی داره تموم میشه. احساس میکنم هیچی دیگه برای میم وجود نداره تا پابندش کنه. روزها به نحوی بد داره میگیذره. تصور زندگی بی میم برام عذاب آوره، از تنهایی از بی پولی از بیکاری از اینکه نتونم درسم رو بخونم ، از بی خبری از میم .... از همه چیز میترسم. ولی باید خودم رو برای این اتفاق قریبالوقوع آماده کنم.
درد دارم ....