روزه
میگه امیدوارم درونتان تشنه و گرسنه نباشد، حاج آقا دولابی میگه، من فکرم میره به تشنگی و گرسنگی پایان ناپذیر درونم، به عطش و خواستنهایم. من همان کودکی ۵ سالهام که یادم میآید برای داشتن خوراکی چطور به مادرم آویزان میشدم و لج میکردم و کوتاه نمیآمدم. جانم پرهیز را بلد نشده. شاید م آزمون و تلاشی بتواند باشد. آنقدر تهیام که آن مرد رعد زدهی "کافکا در کرانه" بود. من اما تلاشم را باید بکنم. یکجایی بالاخره باید تغییر کنم. اینکه میدانم مشکلم چیست، اینکه میدانم کجایم خود دلیل خوبی نیست؟
مگر تو نبودی که داعیهدار هیچ بودی؟ پس از پی هیچ بر هیچ مپیچ! این روزها میلهایی در من خودنمایی میکنند و من تن دادهام تا به اکنون. افسار باید زد بر این جان بیحد و مرز. راهش رهایی از خواستن است و هربار پای من همینجا میلنگد.
هیچ باری برای همیشه وجود ندارد، هربار تلاش خاص خود را میطلبد تا جانت بلد بشود.
جانم بلد بشود که صبر بر تشنگی و گرسنگی درون کند، اگر چه هست و نمیتواند که نباشد. باید بلد بشوم، روزهی روح لازم دارم.