باد هستیام را برده
حالا که بیشتر غور میکنم در خودم میبینم من با خود خودم مشکل دارم و تناقضها دارد مرا از پا در میآورد. دلم میخواهد آدم اهل فنی باشم اما نمیتوانم چون دلم خواستههای ریز بسیاری دارد و نمیتواند از خواستههای بیکران دست بردارد و سامانشان دهد. باید در خودم فرو روم و هر چه بیشتر ببینم بدتر میشود. باید از دست دیگران یاد بگیرم و خب من دارم هرزگی دل میکنم و این است که ویرانم کرده و تکلیفم با خودم معین نیست. هیچ هدفی ندارم و دارم بیچاره میشم. باید عاقلانه رفتار کنم با خودم هم و همانجور که دیکران آرام و عاقل میخواننم باشم. ولی یکی از دلایلش این است که در خلوتهایم هر غلطی میکنم ... نمیدانم گیجم
دلم خودکشی میخواد. هادی پاکزاد خیلی مرد بود والا ....
حرفهایی توی دلم مانده که نمیتوانم به زبان آورم.
تو مثل من نبودی
کارهای سخت نکردی
جاهای دور نرفتی
چیزهای بد ندیدی
تنت بارون نخورده
قهرمانت نمرده
شبونه بد مستی
باد هستیت رو نبرده
معشوقهی خیالی
به آغوش نکشیدی
با چشم بسته هر شب خیال رو نبوسیدی
لازم نشد که برگردی تا ثابت کنی که مردی
لازم نبود بمونی ثابت کنی میتونی
لازم نشد بمیری تا انتقام بگیری