سیاست و من
سالهای زیادیست که دور سیاست را خط کشیدهام و به کنج خلوت فلسفه خود را چپاندهام. هربار از شنیدن خبرهای سیاسی سرباز میزنم و هربار از بحثهای سیاسی طفره رفتم. دلیلش نامیدی نبود اما، که بی مصرفیام بود. اینکه تحلیل درستی ندارم و هیچ کاری هم از من بر نمیآید و و و . امروز که آقای سلطانی را دیدم، آن هیبت خمیدهی پدرانهاش را و جیغهای همسرش، حالم از خودم بهم خورد، دلم میخواست خودم را بالا بیاورم. از این گندی که هستم تهوعام میآید . از این بیمصرفی، از این خودم با تمام متعلقاتش. بعد سالها اشک ریختم برای امری سیاسی و دلم خواست کاری بکنم. اما چهکار؟ من هیچ وقت جنم آقای سلطانی و خانم ستوده را نداشتم، وقتی میم از ایدههای سیاسیاش میگوید دلم خالی میشود. من آنقدر ترسو و جان و زندگی دوستم که حاضر نیستم هیچ سهمی را برای کشورم و مردم بدهم. یک خودخواه خیکّی. اما همین خودخواه درد را کمی حس کرد و امید دارد که زندهاست. واقعا اما چه باید کرد؟ باید کار سیاسی کرد یا در تحصیل علم خود را چپاند؟
هیچ تصمیم و حرفی ندارم. هنوز با تمام این وجود حاضر نیستم پای جان و زندگیام معاوضه کنم.