در مورد زیبایی
شاید بهتر باشد ابتدا در مورد کارکرد هنر حرف بزنیم. هنر انتزاعی و هنر فیگوراتیو به گمانم دو وجه از هنر هستند. من خیلی در مورد اینها نمیدانم و تنها نظر و برداشتهای خودم را مینویسم. از نظر من کارِِ هنر انتزاع است. شاید در هنر فیگوراتیو هم انتزاع ممکن باشد و اگر باشد به گمانم اثری هنری شکل گرفته و الا هر خلقی لزوما هنر نیست. هنر باید ما را قادر سازد که انتزاع کنیم. دقیقتر، من فکر میکنم نخستین کاری که هنر برای ما میکند این است که قدرت فکر کردن ما را از مرزهای ممکن فراتر میبرد. شاید این اتفاق برای همه که درگیر زندگی معمول و متداول هستند ممکن نباشد. هنر امکان فراتر رفتن را فراهم میآورد. هنر بستر خلق است و بستر ساختن و پدید آوردن. در هنر نحوی مواجههی ما با جهان به شکل دیگری خواهد بود و ابزار و امکانات شکل تازهای میگیرند.
در مورد زیبایی؛ نخست باید دید زیبایی چیست و دیگر اینکه چرا باید دغدغهی زیبایی را داشته باشیم. از نظر من زیبایی، یا قرار دادی و حاصل تجربهی بشری است که این متاثر از دومی است و آن معنا دهی به جهان است.
هنر اگر در شیوهی بکار بردن جدید و خلقش موفق بشود که جهان را به نحوی بسازد که معنا بخش باشد و نشانهای به مفهومی باشد زیباست و اگر اینطور نباشد صرفا محل تماشاست. از طرفی دیگر هورمونهایی مثل تستسترون اگر در بدن بدرستی ترشح شوند فرد میتواند در تعامل با محیط به وجوهی از جهان دست پیدا کند که مورد توافق به عنوان زیبا تلقی شده و تعلیم شده است. هنر در تلاش برای فراتر رفتن از مرزها اگر موفق باشد و مفهومی را بیان کند ما را به وجهی زیبا رسانده و این به مرور در فراگیر شدنش در میان مردم ملاکِ زیباییِ قراردادی میشود. من شخصا قائل به زیبایی افلاطونی به عنوان ارزشی که در امور تجلی پیدا کند نیستم.از نظر من اگر بتوانیم با تماشای چیزی مفهومی را تصور کنیم یا به عبارتی آن مفهوم تجلی پیدا کند ما به زیبایی دست یافتهایم.
برای چراییِ دغدغهی زیبایی از نظر من به عقب باید رفت. اگر بپذیریم که هنر زیبا قرار است معنا بخش باشد و مفهوم ها را انتزاع میکند زمانی باید دغدغهمند شد که معنایی در جهان نباشد که بدنبال انتزاع آن باشیم.
جهان فرگهای، سراسر اگستنشنال و مصداقی است و جایی برای مفاهیم اینتنشنال ندارد. جهان تهی از مفاهیم اینتنشنال جایی برای خلق زیبایی ندارد و زیبایی را نیز به سمت مصداقی شدن میبرد. هنر امکان انتزاع است و زیبایی یعنی انتزاع کردن مفاهیم و در جهان فرگهای این امکان نقریبا سخت ممکن است چرا که مفاهیم معادل مجموعهای از مصداقهاشان هستند. مگر بتوان ویژگی یا کلی مشترک میان این اعضای مجموعه را انتزاع کرد و اینطور درک از زیبایی را حفظ کرد. البته جهان جدید هرچه به سمت پراگماتیستی شدن بیشتر میرود بازهم چنین تبعاتی دارد جهان پراگماتیستی ناظر به نتیجه مفاهیم را تعریف میکند. بنابراین ما قادر نخواهیم بود که مفاهیمی داشته باشیم که آن را انتزاع کنیم.
یک چیز میماند و آن زیبایی در روابط و آدمها است. از نظر من چهرهی آدمها برای هم عادی میشود چه زیبا به لحاظ قرار دادی و چه کمتر زیبا یا نازیبا. اما باید دید آیا افراد از تماشای هم به یاد چیزی میافتند. مثلا مفهوم مهربانی، و یا مفهوم علمورزی و و و اگر اینطور باشد آدمها برای هم زیبا جلوه میکنند و اگر نه صرفا غلیان هورمونها است و بس.