مرا هزار امید هست و هر هزارش هیچ
مرا هزار امید هست و هر هزارش هیچ.
من بدبختترین آدمی که میشناسم خودمام. حسود، ذلیل، تنها، بیچیز، .... من هیچ ندارم و بدرد هیچ چیزی نمیخورم و درد از سر و کولم بالا میرود. من بدبختترین آدمی هستم که میشناسمش. دلم میخواهد با م حرف بزنم، هم غرور و هم پوچی ماجرا مانع است و الا من آدم بدردبخوری نبودم و نیستم. چندصباح دیگر که از سرش بیفتم غمش میرود -این غم دلنشین- و من میمانم و این زندگی تهی. دلم هم پوچی نمیخواهد. به درک بگذار برود وقتی هیچ نبوده و نیست. عوضش زندگی میکنم. شاید در این میان درسم را خواندم و تلاش کردم تا به جایی برسم، شاید برسم، شاید رسیدم.
دردها و رنجها توی تنم میلولند. من خسته ام و دلم کمی شادی پیروزی و افتخار میخواهد. چجوریهاست حال آدمی که هیچ ندارد؟ چرا و به چه امید ادامه میدهد؟!
همه هیچم. سراسر هیچ. و این حفرههای رنج زیاد شدهاند، خود زندگی شدهاند، ای لعنت.