رها
دیروز غروب با م بهم زدم. خیلی آسان بود، ما از هم سیر شده بودیم و روابط ما خلاصه میشد در سکس و این خسته کننده شده بود. حالم خوش بود. رها و آزاد شده ام و دلم دنبال کسی نیست. تمام عاشق یا معشوقهای گذشتهام را مرور کردم و دیدم چقدر زندگی پر هیجانی داشتم! امروز صفحهی اینستاگرام الف چیت را دیدم و یادم به آن کوتاه مدتی افتاد که با او بودم و داستان خواند و سیگار کشید و بوسیدمش و رفت. یاد س، یاد ح، یاد آ ، یاد یاد یاد ... چه زندگیای داشتم! تمام جوانیام را به این و آن باختم و تهاش؟ تهاش هیچ. نه که هیچ نمانده بلکه هیچ مانده. همان هیچ بزرگ، همان که رهایی میآفریند، همان. راستش کمی دلم الان برای م تنگ است برای چهاش را نمیدانم آخر شاید م شبیه به الف بود و پیپ میکشید و اولین معشوق فیلسوف که نه دومی بود اما با اولی که رابطهای نساخته بودیم پس اولی است. دلم کمی تنگش شده اما طبیعی است. کاش پیپ بکشم و شراب بخورم و همه چیز را فراموش کنم. اما خوشحالم اگرچه هنوز دلم میرود پیامی دریافت کنم و کاش نکنم. بگذریم.
ته تهاش برایم شناختی از خود خیالاتیام هم مانده. این منِ عاشق خیال و ناکجا. شاید بهتر بود من در خواب باشم شاید بهتر بود هیچ وقت پا به دنیای واقع نگذارم. چه کسی بود صدایم کرد؟ چه کسی بیدارم کرد؟ دلم عالم خواب میخواهد و دنیای بیمرزش را. عجیبتر اینکه بیماری دستم با خواب در ارتباط است و هرگاه خوابم بهم میریزد دانههای ریزی سر بر میآورند و خودنمایی میکنند و میگویند که دیشب خواب خوبی نداشتهای! اما چه کنم که "میدانم" باید با واقع سر کنم و واقع یقینیترین چیز است! هست؟ نه اما خب باورش کردم تا زندگی را پیش ببرم. من واقع را بیشتر از هر چیز دوست دارم. و چنین کسی که چیزی را خواسته باور کند و یقین کند را نمیشود تغییر داد. نمیتوانم دل به عالم خواب بسپرم، من آدم همینجایم.
امروز و الان خیلی حس رهایی دارم و خوشحالم که به خودم برگشتم. هرچقدر هم دلت برای آنها تنگ شود اما تهاش خودت هستی و خودت و این دلتنگی برای خود بزرگترین دلتنگیست.
رهایم.
رها.