سگ افسردگی و پاچهی ما
واقعیت این است که افسردگی قدرتمندتر از آن است که از پسش بر بیایم. بی انگیزگی و بی هدفی. دلم میخواهد فقط بخوابم و استراحت کنم. هیچ تفریح و خوشیای ارضایم نمیکند نمی توانم سر خودم کلاه بگذارم و با کلمات برای خودم هدفی دلنشین بسازم. من افسرده ام و می ترسم به قرصهایم بیافزایم. اما باید، اینجور که پیش میرود از همهی زندگی مانده ام و درس و کار و قیافه و همه چیز را از دست دادهام نمیدانم منتظر به دیدن استادم بروم و کلاسهای امسال، شاید اوضاع کمی بهتر شود. فعلا همین قدر که افسرده ام و بی انگیزه و بی امید و بی انرژی. شده ام مثل قدیمها که تن به کاری نمیدادم نشانی از قوی بودن در خودم نمییابم و احساس ضعف دارم. میرم قرص بخورم و کمی با خودم فکر کنم و البته درسهام عقبه. چرا از او من که ۴ صبح بیدار میشد و ساعت به ساعتش برنامه داشت هیچی نمونده! من میخوام اون آدم رو برگردونم به خودم. من باید بتونم به افسردگی به این ضعف و این بی انگیزگی غلبه کنم. باید که بتونم، چاره ندارم که بتونم.