مونولوگ -یکهزار و خوردهای
درست است که این روند درست و مناسبی نیست که تنها از حال نامساعد و خلق به تگنا رسیده و روزی به افسردگی گذرانده بنویسم اما حقیقت آن است که در روزهای حال خوش آنقدر مشغول زندگی کردنم که از نوشتن غافل میشوم. مینویسم، سعی میکنم بنویسم و با خودم عهد ببندم که همهی زندگی را بخوانم و تنها از غم نگویم.
اما امروز، بعد از دو روز پر انرژی بازهم افسردهام. باید دو روز پیش مقاله را تمام میکردم اما این چند صفحهی آخر این دو روز جلویم باز است و من مشغول خوشگذرانی. شاید حقیقت ماجرا این باشد که من از خوندن خسته ام، نمی دانم و اهمیتی هم نمیدهم چون بلد نیستم جز با باید زندگی را به پیش ببرم. البته که جاهایی هم ریب میزنم، مثلا در رابطه با م که حل میشود. چاقی و غذای زیادی خوردنم هم، و کار نکردنم هم. وه که چقدر در همه چیز عقبم! چقدر پایم در همه چیز میلنگد.
اینها یعنی زمان کم و زندگی کوتاه و آرزومندیها بسیار، و پشتکار بیشتری لازم است.