از خوشی
حالم خوش است. وقتهایی که میل به خواستن دارم و اندوختن و داشتن و و و حالم خوش میشود. وقتهایی هم که در تنگنایی گیر افتادهام که کسی مرا نخواهد و من هم هیچ نخواهم ناخوشم. کمی مطالعه کردم و هنوز میل دارم بیشتر بخوانم و از چیزهای سادهی گفته شده و اندوختههای کوچک علمی لذت ببرم. کاش حال خوشم مثل جوانی دوام داشت. راستی که برای من مشخصهی جوانی، بی دلیل در حال خوش بودن است و مشخصهی لااقل میانسالی جدال برای دست یافتن به ذرهای حال خوش. میانسالی اساسا در نگاه من یعنی جدال. جدال برای بدست آوردن هرآنچه در جهان است. گویی جهان میانسالی از زمانی آغاز میشود که دیگر همه چیز، از سلامتی تن تا نشاط روح تا کسب از جهان و و و بیزحمت حاصل نشود. دارم فکر میکنم اگر این باشد پس خیلیها میانسالیشان را از سن کم شروع کردهاند. آنها که سختکوش بودند. پس این نیست، این معیار درستی نیست و توضیحی صحیح بحساب نمیآید. اصلا خود من هم این حال خوشم را بی زحمتی دارم، شاید جدالی بود اما لزکما زحمتی نبود. نه این نشانهی میانسالی نیست شاید نشانهی فقدان جوانی باشد.