نوشتن داستان
هنوز نمیدانم من با آنچه به آن باور دارم مشخص میشوم یا با داشتههای پیشینم. این روزها که سخت چسبیدهام به باورهای اکنون و با هر چه غیر آن مقابله میکنم احساس گمشدگی دارم، احساس دورافتادگی از منی که میشناختم ولی واقعیت را که خوب میجورم میبینم من همینام و نه چیز دیگری! اما چیزی در این میانه هست مثلا سوالهایی دربارهی گذشته، آن گذشته چه میشود چه بر سر داشتههای آدم میآید وقتی اینقدر تغییر میکند ... امبرتو اکو جایی در مصاحبهای میگفت مثل دوستی که دیگر نیست. اما این همهی ماجرا نیست، دوستی که نیست همچنان ردش باقیست اما داشتهها -باورها، علقهها، مستمسکها ... - آنها که دیگر نیستند، آنها که دلت تنگشان هم نمیشود و احساس میکنی هیچ گذشتهای پشت سرت نبوده چه؟ فکر میکنم آدم نیاز دارد در یک خط حرکت کند، خطی پیوسته و متصل، و چه بر سر آدمی میآید که گسسته باشد! امروز بعد کلی فرار یا بیتفاوتی یا هرچه با پیوندی از گذشته مواجه شدم، دست بردم توی خاطرات و دیدم دلم هم میخواهد به امن آن زمان بروم و هم هیچ پیوستگیای بینمان نیست، مثل آن مرد در آن فیلم کوتاه -نوشتن داستان- قبلتر در موردش نوشته بودم، مردی را در بیابانی مییابند که لخت و عور است و همه چیزش را از یاد برده، در جایی از داستان میگوید لااقل لباس زیری بر تن نداشتم تا حدس بزنم که از کدام طبقهی اقتصادی بودم. مرد بعد چند وقت شروع میکند به تعریف هویتی برای خود، نام برمیگزیند و تحت درمان روانشناسان تلاش میکند از معضل بیگذشتگی رها شود و داستان زندگیاش را بنویسد. چقدر موفق میشود آدمی به چنین ساختنی! اصلا مگر هویت چیزی ساختنی است! بلد نیستم به این سوالها بپردازم فقط احساسهایی است که در آنها گیر کردهام. هربار در روزهایی مثل امروز یادم میآید در گذشته چهها میکردم و بیش از هرچیز حیرت از گذشته و نفهمیدن خودم گریبانم را میگیرد و سرگردانم میکند.