هر چه جز بشر
تلخم، زهر مار افتاده به جانم، غم فراق است و با این حال آشنایم. م هم تمام و حالا من ماندهام با خودم و احتمالا میم. تلخم و حال حرف زدن ندارم و به کوچکترین حرفی عصبی میشوم و با کوچکترین غم بغض گلویم را میفشرد. احساس تنهاییام با میم پر نمیشود ولی راستش این است که م هم مسکنی بیش نبود و دنیا جایی برای این بازیها ندارد یا اگر دارد من بلد نیستم یا در توان و محدودیتم نیست پیش ببرم. تلخم و زندگی را با بغض قورت میدهم و رنج دوری از م دارد به جانم خرده شیشه میکشد. آخ از این دنیای هر روز غم و بی یاور. باور ندارم خدایی باشد که اگر بود اینقدر اوضاع ما بیریخت نبود. اگر خدایی بود دلمان خوش بود به پناهی به بی نقصیای. بشر با تمام نقصهایش خدایی آفریده بری از تمام نقصها و او را منتهای آمال خود ساخته. بیچاره ما که بشریم در طول تاریخ و بیچاره ما که احتمالا از نخستین نسلهای فهمنده هستیم و احتمالا برای نسلهای بیشمار بعد اوضاع رو به اصلاح رود و سامان یابد. کاش بشر نبودم. کاش در جهان اگر بودم نمیدانم یک چیز بی هوش و احساس بودم، مثلا تکه سنگی، زبانهی آتشی، چیزی. آیا زبانهی آتش موجودیت فی نفسه دارد؟! چه فرقی میکند اگر انسان نبودم، بشر نبودم، چه فرقی میکند چه بودم.