درد میکشم
یه بغضی توی گلوم گیر کرده که اگر دربارهاش ننویسم خفهام میکند. بین خودم و میم دارم میم را انتخاب میکنم و برای همین با م به هم زدم. دل خودم با م است و دارد خنج به قلبم میکشد، دلم حرفهامان و عشقبازیهامان و حتی صورتش را میخواهد. مستاصل و درمانده دارم صبوری پیشه میکنم و هی چک میکنم پیامی داده یا نه و البته اینها تمام میشود مثل همه ی جداییهای قبلی که داغ شدند بر دلم و من که تنم پر از جای زخم های خوب نشدنیست و هربار و هربار دل میبندم و هربار رها میشوم و اینبار این من بودم که رها کردم و علاوه بر درد پر از حس شرمساری برای دردی هستم که نصیب او می شود و چاره چیست هردومان انتخاب کردیم عاشق شویم و درد بکشیم و خب تهاش هم باید می دانستی این درد عمیق حادث میشود و باید تاب آورد و کاش این غم آخرم باشد حالا به مرگ یا آدم شدن یا هر چه، من دوست ندارم آدمها را دچار رنج کنم پس، پس تمام کن این هرزگردیها را.