مستی
باید از حال این روزهایم بنویسم. این روزهای با م که دارد شیرین میگذرد. خواسته شدن، خواستن، عشقبازی و بیقراری. من همینها را میخواهم. همین؟ راستش این است که بلی، بیتابی و فاحشگی تنها خواستهی این ذهن بیمارم است و بیقرار او ماندن و تمنا و خواستن. و من سرشار شوم از او و لذت. اینها را این روزها تجربه میکنم. این روزها که گمانم مندی با م قهر است و او با من خودش را مشغول کرده و شکستش را نمیپذیرد و با من خلاءش پر شده و من که زندگی خوبم را با هیجانی جانشین کردهام و تمنایی در درونم غلیان دارد. این روزها، این دو سه روز روزهای واقعی عمرماند. سیرابم. بی کم کاست لذت میبرم و این شبیه دنیای خواب و خیالاتم است. منتها درس هم نمیخوانم. ول شدهام توی کوچه پس کوچههای دل و مثل بچهای گرم بازیام. بد هم نیست اما پایاننامه پس چی؟ امروز دوشنبه هست و فقط دو صفحه از مقالهی این هفته را خواندهام. از میم هم دورم و این بدتر.
خوشم لیکن باید به خودم برگردم پیش از آنکه خمار این مستی در رسد.