آلیس در سرزمین عجایب
نمی فهمم چرا درد دارم! راستتر این است که دلم عشقورزی میخواهد، اما درستش همان هیچ است و هیچ. پس من چرا دلم میگیرد و تنگ میشود برای کسی که تحقیرم کرد، رفت و هیچ آینده ای از آن ما نبوده و نخواهد بود؟ چقدر یک انسان میتواند به درجهی حضیض نامعقولی رسیده باشد که همه این چیزها را بداند و در عین حال دلش آن را بخواهد!!! مگر نه اینکه من باید معقول و کوهرنت رفتار کنم؟! پس چهام است و چه میخواهد این بیصاحاب دل!!
دردم از یار است و درمان نیز هم، پوووف چرا هیچ یاری شکل یارهای شعرها و داستانها نمیشود؟ چرا آخر نشستند خیال ورزیدند و داستان نوشتند و شعر ساختنو و ما باورمان شد؟
حالا با خودم حرف میزنم سر خودم را گرم میکنم و خودم را راضی میکنم که باور کند هیچ داستانی واقعیت نخواهد یافت و همهی داستانهای عاشقانه به مانند آلیس در سرزمین عجایب است. پس بیخیال عزیز دلم با خودت کنار بیا و خودت را جمع و جور کن.