این روزها
احساسهای بدی نسبت به خودم دارم، احساس درماندگی ، بیهودگی، و بسیاری مفاهیم مشابه و از این دست که تک به تکشان دارند روحم را میخراشند. اولش شاید از جدایی از م نباشد اما آنهم نقطهی عطفی بود که گذاشت و رفت و همهی راهها را بست و تمام. بعد هم این وضع خواب زیاد و خوابآلودگی و درس نخواندنم، بعد هم افسردگی و حال خراب و چاقیام. از هر کجا که بگویم درد میبارد و من گنگ و کرخت شدهام و مانند مردهی متحرکی راه میروم. اگر رشد نکنی یعنی مردهای، این را برگ نارنجیِ قشنگی که دیروز روی آسفالت پیدا کرده بودم به من گفت و من رشد نمیکنم و دیر هنگامیست که مردهام و از شاخه! کدام شاخه!؟ جدا افتاده ام و دارم خشک می شوم اما من آدم سمجی هستم نمی گذارم سرنوشتم را جوری تعیین کنند و بگذارند کف دستم و این منم که تعیین خواهم کرد چگونه خواهم بود. فعلا اما باید فکر کنم زیاد به خودم فکر کنم و راه حل بیابم. نخوابم بیشتر بخوانم و بی قرار نباشم. من آرام بودن و آهستگی و دوام میخواهم.