شکست ناپذیر
همیشه منع آدمی را حریص میکند. یادم میآید روزهای کودکی و لج کردنهایم را برای هرآنچه منع میشدم. چرا اینقدر لجباز و حریص؟ م و مندی برگشتهاند به زندگی و من البته تا حد زیادی برای مندی خوشحالم. من منع شده و دور مانده، حریصانه و لجبازانه م را میخواهم. که چه بشود؟ برای اینکه پایان دهنده من باشم. همیشه با آنها که بیشتر دوستم داشتند و صادق تر بودند و ماندند من بودم که بهم زدم و هربار که دل در طمع عشقی متملقانه بستم جا ماندم و کنار گذاشته شدم. چرا اینها را مینویسم؟ چون دیشب فکرش به سرم زده بود و میخواستمش و چقدر باطل و پوچ است همه کار این جهان. چقدر بی انگیزه و ضعیفم! هیچگاه در زندگی تا به این حد ضعیف و بی انگیزه نبودم. آیا به روزگار طلب قدرتم باز میگردم و یا این رویهای است که باید تا به آخر عمر سر کنم. دلم عشق میخواهد، مثل معتادیام که مواد بهاش نمیرسد. درد پوچی.. درد ضعف و درماندگی... نمیتوانم در مقابل هیچ چیز مقاومت کنم. چرا اینقدر ضعیف شدم و چقدر دورم از خودم. راستش میدانم که من اینجا نتیجهی انتخابهای خودم هست. من انتخاب کردم که به این ضعف دچار شوم. اما کجا؟ چه انتخابی مرا به اینجا کشانید؟ آیا من عاشق بریده از همه چیز تهاش شد این؟ احتمالا اینجور است، آن من عاشق و فارغ از همه چیز تهاش این من هردمبیل و ضعیف است. چه کنم؟ جز تمرین مقاومت. من باید شکستناپذیر باشم و تلاشم را میکنم.