ندانستن
امسال پاییزش پاییز بود و بهارش بهار. بیرون باد میآید و پس از یک روز بارانی و یک روز زیبای ابری - آفتابی حال هوا و زمین خوب است. من مشغول شدهام به نوشتن از یکی از مقالات ولی حال دلم به راه نیست، چیزی نمیخواهم اما سکوت بدی در من است. سکوتی پر از فریاد. هنوز از کیک پرتقالی مانده برایم و با چای تلخ خوب میچسبد اما حال دل خوب نمیشود. بقول اون بنده خدا آدم نباید بعضی چیزها رو بدونه، نباید بدونه تنهاست، نباید بدونه همه هیچه آدمه دیگه میپکه. دانستن همیشه با درد همراه است و من که عادت دارم به رنج کشیدن دو روز بی رنج به سر ببرم زمزمه میکنم درد بی دری علاجش آتش است. نیست آقا نیست . بایستی زندگی کرد منتها من عادت کردهام به این هورمون درد کشیدن. یکجور ارضای درون، که چه بشود؟ هیچ. این هم از دانستن که باید اینجا به کارم بیاید و نمیآید، یا به کار نمیبندمش.